خورشید همچنان می‌دمد



چند روز قبل از سینماتیکت سانس ساعت سه در جست ‌و جوی فریده» رو رزرو کردم. فیلم وقتی اکران می‌شه که حداقل پنج بلیط فروش رفته باشه. تا آخرین لحظه‌ دائم پلان رو چک می‌کردم تا ببینم به جز من هم کسی رزرو کرده ؟ ولی هریار مواجه می‌شدم با پلانی که تمام صندلی‌هاش خاکستری اند جز یکی ! صندلی من! امیدم به فروش بلیط گیشه بود، ولی با وجود فیلم‌های جشنواره چقدر احتمال داره یه نفر بزنه به سرش و بلیط یکی از مستند‌های هنر و تجربه رو بخره ؟  وقتی رسیدم اولین چیزی که حس کردم جو جشنواره بود! استند‌های بنر و آدم‌هایی با دست‌های پر از خوراکی و نوشیدنی و دوربین به دوش‌ها و میکروفون به دست‌هایی که سراسیمه اینطرف و اونطرف می‌رفتن. از یکی از پرسنل راجع به وضعیت سانس در جست‌و‌جوی فریده پرسیدم و گفت تا سه منتظر بمونم. روی یه صندلی توی راهروی منتهی به خوف ترین سالن پردیس، همین کار رو کردم. نشستم به تماشای آدم‌ها و خنده‌های بلند مابین جمع های دوستانه. راس سه بلند شدم، پرسون پرسون رفتم در پی اکران شدن یا نشدن فیلم. پرسنل کمی به هم دیگه پاسم دادن و در نهایت اقایی که دسته کلیدی رو از جیبش خارج می کرد با سر بهم اشاره کرد که دنبالش برم . یکه و تنها پشت سرش خلاف مسیر جمعیتی که به سمت همان خوف ترین سالن برای دیدن یکی از فیلم‌های جشنواره می‌رفتن، حرکت کردم و وارد سالن شدم. قبل از این که صندلیمو پیدا کنم ، تاریکی زد و گفت: هرجا دوست داشتید بشینید، فقط شمایید. وایییی ! از خوشحالی دلم می‌خواست بال در بیارم! لباسامو کندم و پرت کردم روی صندلی جلویی و کیف و گوشی‌م رو انداختم روی صندلی کناری و با فراغ بال، روی مرکزی ترین صندلی نشستم و فیلم رو تماشا کردم. در جست و جوی فریده رو دوست داشتم. مدت‌ها بود که با حس سبکی از سینما بیرون نیومده بودم. در جست و‌جوی فریده این‌کارو با من کرد. همان زمانی که خبر این اتفاق پیچیده بود، چیز‌هایی شنیده بودم. از کلیات ماجرا خبر داشتم. اولین چیزی که من رو مجذوب کرد تا برای دیدن در جست و جوی فریده به سینما برم اسم فیلم بود. چرا در جست و جوی فریده؟ مگر نه این که فریده نقطه‌ی معلوم ماجراست؟ چرا در جست‌وجوی فریده؟ از ده دقیقه‌ی پایانی مستند، جوابم رو گرفتم. در طول فیلم با فریده هم گریه کردم و هم خندیدم. مابین اشک‌ها بلند بلند می‌خندیدم و این حالت برای خودم عجیب بود. تا به حال هیچ مستندی تا این حد من رو درگیر نکرده بود. روایت این ماجرا، برای من تمرینی بود تا به مفاهیمی مثل وطن ، هویت، سرنوشت طور دیگه‌ای نگاه کنم. خلاصه هرجا و هر زمان، به هر طریقی که شد در جست و جوی فریده رو به تماشا بنشینید ! 

لازمه اشاره کنم به این که در طول فیلم من بابت یه مسئله، گل‌واژه‌های بسیاری نثار خودم کردم . اون هم این که قبل از رفتن به سینما، موقع عوض کردن کیفم ، کلنی دستمال‌ کاغذی هام رو جا گذاشتم. من بودم و یه دستمال، فقط یک دستمال که تصادفا قبل از پیاده شدن از بابا گرفته بودم! خلاصه دستمال کاغذی، در خور رقت قلب‌تون همراه‌تون باشه ؛)
+
امروز با ع.، تنها رفیق نزدیک این روز‌ها، رفتم به تماشای رزم‌آرا، یک دوسیه مسکوت» و بمب؛ یک عاشقانه». اولی مستندی بود از ترور رزم‌آرا ، نخست وزیر دوران پهلوی و دومی داستانی عاشقانه رو در بستر بمباران‌های تهران در جنگ ایران و عراق روایت می‌کرد. انگار من حدودا سه ساعتی به زمان گذشته، تاریخی حوالی سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۶۷ سفر کرده بودم و برای مدتی از امروز و حالا جدا شده بودم .این تجربه، جرقه‌ای بود برای شعله‌ور کردن علاقه م به زیستن در دهه‌های بیست تا شصت. حالا که روی تخت لم داده‌ام بیشتر از هر وقتی دلم می‌خواد متولد گذشته‌ای باشم که حتی تجربه ش نکردم .علاقه‌ی من به گذشته منحصر به گذشته‌ی خودم نیست  انگار :))  این معجزه‌ی هنر و ادبیات که مرز‌ها رو در هم می‌شکنن و به ما اجازه می‌دن دیگری باشیم، در زمان دیگه و مکان دیگه‌ای، جدا از تمام دغدغه‌ها و درگیر‌ی‌های ذهنی، چقدر برای گذر از روز‌های سخت و فشار‌های روانی ، کمک بزرگی به حساب میاد! من خودم رو با کمک همین معجزه از روز‌های رخوت آلودی که عادتم شده بود، موقتا تا حدی جدا کردم و حالا پی می‌برم به حرف‌های م. که وقتی غر می‌زدم بعد از شنیدن حرف‌هام بسنده می‌کرد به گفتن می‌فهممت کاملا . کتاب‌ بخون و فیلم ببین! خیلی زیاد!» 
کاری که من تا به الان ازش سر باز زدم، متاسفانه.
+
اصلا محاله این روزا بیرون بری و چیز‌های قلبت رو به درد نیارن. محاله شاهد وقایعی نباشی که زانوهات رو سست کنن. حتی دلم نمی‌خواد تجربه‌ی مواجهه با خانم ۶۰-۷۰ ساله‌ای که ته کارتش چیزی نبود و تصور می‌کرد حقوقش رو امروز واریز کردن حرفی بزنم. حتی دلم نمی‌خواد به پسر بچه‌ای در قد و قواره‌‌ی برادرکم که کنار ترازوی دیجیتال مشق می‌نوشت فکر کنم، توی اون سرمای هوا. اصلا نمی‌شه بی تفاوت باشی بهشون، ولی مگر کمک کوچیک ما تا چه حد می‌تونه زخمای عمیق این آدما رو مرهم باشه؟ امروز به ع. همین رو می‌گفتم، یه تصویر مثل این برخورد‌ها تا روز‌ها مثل خوره میفته به روانم و اعصابمو بهم می‌ریزه. شاید به‌خاطر همین تجربیات و مسائل مشابه دیگری، اگر مچ خودمو نگیرم ممکنه تا هفته‌ها بشینم کنج خونه و انکار کنم انسان موجودی اجتماعی ست. 
هی خواستم لعنت بفرستم به باعث و بانی‌ش یا بنویسم کاش مردی از خویش برون آید و کاری بکند » ولی دیدم چقدر بیهوده ست این حرفا . هیچ کس ما رو نجات نمی‌ده از روزای بدمون ، خودمون باید بزنیم استین‌ها‌رو بالا. 

من نمی‌فهمم این حس انزجار از دانشگاه و‌ کلاس ، دقیقا کی فرصت کرد تا این حد در من ریشه‌دار و عمیق بشه ! فردا اولین روز ترم دوست و با همه‌ی سه‌شنبه بودنش ، تداعی کننده‌ی شنبه‌ ست. اون هم شنبه‌ای که ۱۴ فروردین باشه، نه هر شنبه‌ای! تعطیلات بین دو ترم شیرین تر از هر جمعه و پنج‌شنبه‌ و بین‌التعطیلینی بهم چسبید و ابدا دلم نمی‌خواد فردا ۸ صبح سر کلاس سر و گردن باشم. چارشنبه رو کجای دلم بذارم که با سه تا از خوف ترین و سخت‌گیر ترین اساتید کلاس داریم که روال تدریس‌شون براساس پرسش و پاسخه و پیش خوانی لازم ! ای خدااا ! کاش می‌شد این دو روز رو هم به نحوی پیچوند! نمی‌دونم چرا تعطیلی زده نمی‌شم من لعنتی :( 


چند روز قبل از سینماتیکت سانس ساعت سه در جست ‌و جوی فریده» رو رزرو کردم. فیلم وقتی اکران می‌شه که حداقل پنج بلیط فروش رفته باشه. تا آخرین لحظه‌ دائم پلان رو چک می‌کردم تا ببینم به جز من هم کسی رزرو کرده ؟ ولی هریار مواجه می‌شدم با پلانی که تمام صندلی‌هاش خاکستری اند جز یکی ! صندلی من! امیدم به فروش بلیط گیشه بود، ولی با وجود فیلم‌های جشنواره چقدر احتمال داره یه نفر بزنه به سرش و بلیط یکی از مستند‌های هنر و تجربه رو بخره ؟  وقتی رسیدم اولین چیزی که حس کردم جو جشنواره بود! استند‌های بنر و آدم‌هایی با دست‌های پر از خوراکی و نوشیدنی و دوربین به دوش‌ها و میکروفون به دست‌هایی که سراسیمه اینطرف و اونطرف می‌رفتن. از یکی از پرسنل راجع به وضعیت سانس در جست‌و‌جوی فریده پرسیدم و گفت تا سه منتظر بمونم. روی یه صندلی توی راهروی منتهی به خوف ترین سالن پردیس، همین کار رو کردم. نشستم به تماشای آدم‌ها و خنده‌های بلند مابین جمع های دوستانه. راس سه بلند شدم، پرسون پرسون رفتم در پی اکران شدن یا نشدن فیلم. پرسنل کمی به هم دیگه پاسم دادن و در نهایت اقایی که دسته کلیدی رو از جیبش خارج می کرد با سر بهم اشاره کرد که دنبالش برم . یکه و تنها پشت سرش خلاف مسیر جمعیتی که به سمت همان خوف ترین سالن برای دیدن یکی از فیلم‌های جشنواره می‌رفتن، حرکت کردم و وارد سالن شدم. قبل از این که صندلیمو پیدا کنم ، تاریکی زد و گفت: هرجا دوست داشتید بشینید، فقط شمایید. وایییی ! از خوشحالی دلم می‌خواست بال در بیارم! لباسامو کندم و پرت کردم روی صندلی جلویی و کیف و گوشی‌م رو انداختم روی صندلی کناری و با فراغ بال، روی مرکزی ترین صندلی نشستم و فیلم رو تماشا کردم. در جست و جوی فریده رو دوست داشتم. مدت‌ها بود که با حس سبکی از سینما بیرون نیومده بودم. در جست و‌جوی فریده این‌کارو با من کرد. همان زمانی که خبر این اتفاق پیچیده بود، چیز‌هایی شنیده بودم. از کلیات ماجرا خبر داشتم. اولین چیزی که من رو مجذوب کرد تا برای دیدن در جست و جوی فریده به سینما برم اسم فیلم بود. چرا در جست و جوی فریده؟ مگر نه این که فریده نقطه‌ی معلوم ماجراست؟ چرا در جست‌وجوی فریده؟ از ده دقیقه‌ی پایانی مستند، جوابم رو گرفتم. در طول فیلم با فریده هم گریه کردم و هم خندیدم. مابین اشک‌ها بلند بلند می‌خندیدم و این حالت برای خودم عجیب بود. تا به حال هیچ مستندی تا این حد من رو درگیر نکرده بود. روایت این ماجرا، برای من تمرینی بود تا به مفاهیمی مثل وطن ، هویت، سرنوشت طور دیگه‌ای نگاه کنم. خلاصه هرجا و هر زمان، به هر طریقی که شد در جست و جوی فریده رو به تماشا بنشینید ! 

لازمه اشاره کنم به این که در طول فیلم من بابت یه مسئله، گل‌واژه‌های بسیاری نثار خودم کردم . اون هم این که قبل از رفتن به سینما، موقع عوض کردن کیفم ، کلنی دستمال‌ کاغذی هام رو جا گذاشتم. من بودم و یه دستمال، فقط یک دستمال که تصادفا قبل از پیاده شدن از بابا گرفته بودم! خلاصه دستمال کاغذی، در خور رقت قلب‌تون همراه‌تون باشه ؛)
+
امروز با ع.، تنها رفیق نزدیک این روز‌ها، رفتم به تماشای رزم‌آرا، یک دوسیه مسکوت» و بمب؛ یک عاشقانه». اولی مستندی بود از ترور رزم‌آرا ، نخست وزیر دوران پهلوی و دومی داستانی عاشقانه رو در بستر بمباران‌های تهران در جنگ ایران و عراق روایت می‌کرد. انگار من حدودا سه ساعتی به زمان گذشته، تاریخی حوالی سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۶۷ سفر کرده بودم و برای مدتی از امروز و حالا جدا شده بودم .این تجربه، جرقه‌ای بود برای شعله‌ور کردن علاقه م به زیستن در دهه‌های بیست تا شصت. حالا که روی تخت لم داده‌ام بیشتر از هر وقتی دلم می‌خواد متولد گذشته‌ای باشم که حتی تجربه ش نکردم .علاقه‌ی من به گذشته منحصر به گذشته‌ی خودم نیست  انگار :))  این معجزه‌ی هنر و ادبیات که مرز‌ها رو در هم می‌شکنن و به ما اجازه می‌دن دیگری باشیم، در زمان دیگه و مکان دیگه‌ای، جدا از تمام دغدغه‌ها و درگیر‌ی‌های ذهنی، چقدر برای گذر از روز‌های سخت و فشار‌های روانی ، کمک بزرگی به حساب میاد! من خودم رو با کمک همین معجزه از روز‌های رخوت آلودی که عادتم شده بود، موقتا تا حدی جدا کردم و حالا پی می‌برم به حرف‌های م. که وقتی غر می‌زدم بعد از شنیدن حرف‌هام بسنده می‌کرد به گفتن می‌فهممت کاملا . کتاب‌ بخون و فیلم ببین! خیلی زیاد!» 
کاری که من تا به الان ازش سر باز زدم، متاسفانه.
+
اصلا محاله این روزا بیرون بری و چیز‌های قلبت رو به درد نیارن. محاله شاهد وقایعی نباشی که زانوهات رو سست کنن. حتی دلم نمی‌خواد تجربه‌ی مواجهه با خانم ۶۰-۷۰ ساله‌ای که ته کارتش چیزی نبود و تصور می‌کرد حقوقش رو امروز واریز کردن حرفی بزنم. حتی دلم نمی‌خواد به پسر بچه‌ای در قد و قواره‌‌ی برادرکم که کنار ترازوی دیجیتال مشق می‌نوشت فکر کنم، توی اون سرمای هوا. اصلا نمی‌شه بی تفاوت باشی بهشون، ولی مگر کمک کوچیک ما تا چه حد می‌تونه زخمای عمیق این آدما رو مرهم باشه؟ امروز به ع. همین رو می‌گفتم، یه تصویر مثل این برخورد‌ها تا روز‌ها مثل خوره میفته به روانم و اعصابمو بهم می‌ریزه. شاید به‌خاطر همین تجربیات و مسائل مشابه دیگری، اگر مچ خودمو نگیرم ممکنه تا هفته‌ها بشینم کنج خونه و انکار کنم انسان موجودی اجتماعی ست. 
هی خواستم لعنت بفرستم به باعث و بانی‌ش یا بنویسم کاش مردی از خویش برون آید و کاری بکند » ولی دیدم چقدر بیهوده ست این حرفا . هیچ کس ما رو نجات نمی‌ده از روزای بدمون ، خودمون باید بزنیم استین‌ها‌رو بالا. 

[می نشیند و کلاه خود و سپر را بر زمین می گذارد. سرش را به دیوار تکیه می دهد. جریان عرق آمیخته با خون را از روی صورتش پاک می کند ]
خب من از انتخاب واحدی که قریب به 70 درصد بچه ها با مشکلات عجیب مواجه شدن، با سربلندی و موفقیت خارج شدم ! یک چیزی شبیه به معجزه ! 

+

انتخاب واحد دیروز بود که به خاطر مشکل سامانه موکول شد به امروز .وقتی مضطربم، اشتهام صفر میشه و اگر خوراکی بخورم ، گلاب به روی همگی ، برمی گردونم ! دیروز نه نهار خوردم نه شام . از استرس داشتم ضعف می کردم .  برای فراموش کردنش صبح با ک. رفتم بیرون . عصر هم با دوستام رفتیم تئاتر ببینیم. شب که برگشتم جنازه بودم و روی تخت بیهوش شدم ! خودمو میدیدم که با بچه ها توی یه ساختمون نیمه خرابه کلاس داریم . من ساعت مچی و گوشی ندارم و نمی تونم تشخیص بدم ساعت چنده . یهو همه ی دوستام بدو بدو از کلاس و ساختمون می رن بیرون. همگی میرن داخل جایی که پر از کامپیوتره . از این کامپیوتر قدیمی ها ! یه جایی شبیه کافی نت ! همه با عجله در تقلان تا زمان نامعلومی که منسوب به ساعت 9 ه پشت سیستم باشن و انتخاب واحد کنن ! من گیج و سردرگم دنبالشون می رم . به عنوان اخرین نفر از متصدی کافی نت می پرسم پشت کدوم سیستم می تونم بشینم . مردک ابله، هول و دستپاچه، نمی تونه تشخیص بده بین اون سیستمای لعنتی ، کدوما خراب نیستن و بین سیستم های درست، کدوم یکی خالیه ! من دوستامو میدیدم که انتخاب واحد کردن و کارشون تموم شده و دارن می رن . وقتی میرم سمت یکی از کامپیوترهای روشن که قبلا دوستم پشتش بوده ، میبینم که همه ی درس ها صفر شدن و من هیچ کاری نمی تونم بکنم ! از آشفتگی بیدار شدم و ساعت 5 بود . خدارو شکر که خواب بود . خدارو شکر که ساعت 5 بود ! 
این حجم از استرس غیرطبیعی به نظر میاد . شایدم واقعا غیر طبیعی باشه . اما این سمت ماجرا آموزش دانشکده ی ماست که در کشور یکی از ضعیف ترین هاست . درس ها رو در چند گروه ارائه می ده . اما طوری که وقتی یک درس رو برداشتی، برای باقی درس ها مجبوری از الگوریتم مشخصی پیروی کنی . یعنی برنامه ریزی به قدری ضعیفه که با انتخاب یک درس، حق انتخاب باقی درس ها ازت گرفته می شه . تحت شرایطی که بین گروه ها هم اختلاف فاحشی هست . هم در زمان برگزاری هم در استادای مربوطه ! اگر گروه خوب رو برنداری ، تو می مونی و بدترین زمان کلاس و استادایی که چه بسا اصلا اعتقاد به برگزاری کلاس ندارن . حالا اون گروه خوب و ایده ال ظرفیتش چقدره ؟ 70-80 نفر . ما چند نفریم ؟ 200 نفر ! می فهمید چه رقابت تنگاتنگی هست برای برداشتن گروهی که معقولانه تره ؟ بماند که چقدر کاستی داریم برای خود پروسه ی انتخاب واحد ! هم کلاسی های طفلکم امروز خیلی اذیت شدن ! یکی شون از کل 20 واحد تونسته 8 واحد برداره ! یکی 18 واحد یکی 10 واحد ! بچه های پردیسمون رو که بردن وسط صحرای کربلا . دانشجوی پردیس به طور طبیعی تا وقتی شهریه رو واریز نکنه اجازه ی انتخاب واحد نداره . این چیزی ه که عمده ی دانشگاه ها اعمال می کنن . دوستای پردیس من تا دیروز به هر دری میزدن برای پرداخت شهریه ، هیچ کس ازشون شهریه ای نمی گرفته ! امور مالی که اصلا در جریان نبوده ! اموزشم که نظر خاصی  نداشته . امروز یهو وسط انتخاب واحد ، پیغام شما با محدودیت مواجهید براشون اومده و تا کل شهریه رو واریز نمی کردن نمی تونستن درس بردارن . دوست مون که تهرانیه بنا به هر دلیلی اون لحظه نتونسته همه ی شهریه رو واریز کنه ، اون مونده و 8 واحد از 20 ترم دو ! حماسه آفرینی اموزش به همین جا ختم نمیشه ، ظرفیت کل درسای سه واحدی مون ، از تعداد کل بچه ها کمتر بوده امروز :| از دیروز و انتخاب واحد ترم بالایی ها چیزی نگم بهتره ، وگرنه باید یه طومار تایپ کنم .
این که دانشجوی پزشکی ای که واحدهای درسی ش براساس چارت کاملا مشخص هستن، چرا باید این همه درگیر باشه و استرس تحمل کنه، واقعا سئواله برام ! بزرگوارانی که مدعی داشتن تخصص توی این زمینه هستن چطور نمی تونن یه برنامه ی درست و حسابی بریزن ؟ اونوقت چطور روشون می شه به عنوان مدرس درس اداب تشریف میارن و از دستاورد های اموزش دانشکده خطابه ردیف می کنن ؟ 
وای خدایا ! من زنده بمونم تا اخر این 6 سال !



توی تعطیلات بین دو ترم به سر می‌برم. ترم یک با همه‌ی دوندگی‌ها و استرس‌ها و ناشی‌گری‌هاش تموم‌ شد. از ۱۴تا نمره‌ای که باید داشته باشیم تا امروز ۴ تا وارد پورتال شده. برای این‌کار نمی‌تونم دلیلی جز سوزوندن فرصت اعتراض پیدا کنم. احتمالا امروز همه‌ی نمرات به دستمون می‌رسه و فردا می‌ریم سراغ خان اول ترم دو، انتخاب واحد! امروز یه پلن کلی از درس‌ها و واحد‌ها چیدم برای خودم. تصور می‌کردم اگر کلاس ها رو از اولین تایم (۸صبح) بردارم ، عصر‌ها می‌تونم زودتر برگردم به خونه . اما اشتباه می‌کردم. با وجود برداشتن تایم‌های متوالی و بدون گپ بعضی‌ روز‌ها تا ۴ و یک روز تا ۶ عصر باید دانشکده باشم. به هر حال ۴ ترمه کردن علوم پایه این عواقب رو هم داره :) دیشب چارت درسی بچه‌های ۹۶ به قبل رو نگاه می‌کردم. چینش درس‌ها و واحد‌ها به غایت مرتب و منظم به نظر میومد، برخلاف چارت درسی ما که هیچ قاعده‌ای توش به چشم نمی‌خوره. یکی نیست بگه آخه ریفرم کردن‌تون چی بود این وسط! مقدمات علوم تشریح ؟ بیوشیمی دیسیپلین؟ از لحاظ اسم‌ هم شاهکاری خلق کردن.


بگذریم . کلی ریزش داشتیم از ترم یک. ز. مصاحبه‌ی تربیت معلم شهر خودش رو پذیرفته شد و از دنیای طبابت و پزشکی روانه‌ی دنیای تعلیم و معلمی شد و از پیشمون رفت. آقای ب. که از رشته‌ی برق ، بعد از سالها کار و درس به پزشکی تغییر مسیر داده بود هم به شهر خودش برگشت. آقای ب. رو دوست داشتم. در نظرم انسان بااراده‌ای بود ! این که در برهه‌ای از زندگی‌ پزشکی رو اراده کرده بود و سختی‌های کنکور رو تحمل. این‌که با رتبه‌ی درخوری دانشجوی روزانه شده بود. این که با وجود کار و زندگی برای تحصیل به شهر دوری میومد در نظرم ازش انسان خاصی ساخته بود.حیف شد. دلم تنگ می‌شه براش. به جز آقای ب. تعداد زیادی از هم ورودی‌ها هم به شهر خودشون منتقل شدن. در مقابل این رفتن‌ها احتمالا تعدادی  دانشجو هم به شهر ما منتقل شدن و به ما اضافه ! چیزی که مثل روز روشنه اینه که تا انتهای این شش سال باز هم من همه‌ی همکلاسی‌هام رو نمی‌تونم بشناسم؛ بس که زیادیم!

 +

ف. دچار افسردگی حاد شده. توی وضعیت آشفته‌ی تحصیلی‌ش همین رو کم داشتیم. مشکلات متعدد و پرشمار ف. من رو مبهوت کرده و صحبت‌هامون روی دور باطلی افتاده. خود ف. هم اینو متوجه ه و نمی‌ذاره راجع به کنکور با هم صحبت کنیم. این هفته بعد از سه ماه می‌بینمش حضورا؛ بلکه دقیقا بفهمم چه مرگشه!

+

تا مدت‌های مدید بعد از کنکور، شب‌ها کابوس کنکور می‌دیدم. اگر هم کابوسی در کار نبود، با حس و حال وای درس و مشقم دیر شد” از خواب می‌پریدم. کم کم این کابوس‌ها و از خواب پریدن‌ها کم‌ و کم‌تر شد. در نهایت اواسط پاییز هیچ خبری ازشون نبود. این روزا تجربه‌ی مشابهی دارم، با کابوس امتحان و وای درسام عقب موند” از خواب می‌پرم! همین امروز با افتادن نور خورشید بر کف اتاقم از خواب پریدم، به گمان از امتحان اصول خدمات جا موندن ! یا دیروز با حس بد اناتومی نخونده‌ی تلنبار شده از خواب پریدم . و قسم به لحظه‌ی شیرینی که می‌فهمی اصول خدمات رو خوندی و امتحان دادی و اناتومی اندام هم تموم شده و رفته! می‌خوام بگم مشکلات و استرس‌های تحصیلی من تمومی ندارن فقط از قالبی به قالب دیگه منتقل می‌شن. پابرجا و مداوم!



بعضی وقتا، کاملا غیر قابل پیش بینی، احساس خفگی توام با ناامیدی می‌کنم. حس می‌کنم توی جعبه‌ی کوچکی محبوسم و برای رهایی باید به دیواره‌های جعبه ضربه بزنم. دلم می‌خواد به راحتی نفس بکشم اما نمی‌شه. اینجور مواقع احساس می‌کنم نیاز دارم به حرف زدن و از یاس هام گفتن. از یاس‌های بی شمارم گفتن. دلم می‌خواد حس بدم رو نسبت به سرنوشت خودم و عزیزانم فریاد بزنم. احتیاج دارم به شنیده شدن توسط کسی که مانع سقوط بیشترم به عمق سیاهی و تاریکی بشه. کسی که مچ دستم رو بچسبه و اجازه نده بیشتر از اون توی اوهام و یاس‌ها و تصوراتم فرو برم. اینطور مواقع برای من، مرز واقعیت و خیال از بین می‌ره و نمی‌تونم بین این دو تفاوتی قائل شم. بدترین اتفاقات رو حقیقی تر و واقعی تر از هر واقعیتی می‌بینم. توانایی مدیریت خودم رو از دست می‌دم و هیچ اشرافی به اوضاع ندارم. دیشب وسط خوندن اصول خدمات همینطور شدم. سرم رو گذاشتم روی دستم و زار زار اشک ریختم. بیماری ‌ها و توضیحات شون رو تصور می‌کردم و هر کدوم از عزیزانم رو بهشون مبتلا. در‌ اون لحظه من دختری بودم که قرار بود فردا از امتحان بهداشت (!) نمره‌ی زیر ده بگیره و بیفته. قرار بود در سال‌های آتی به خودش و رشته‌ش فحش بده. در نظرش ارتباط پدر و مادرش شکراب ترین بود و خودش افتضاح ترین. حس می‌کرد مادر بزرگش تنها ترین مادربزرگ ه و همین فکر ، تمام غم دنیا رو به عمق وجوش شره می‌کرد . حس می‌کرد وجودش باعث سو تربیت برادر کوچکترش شده. موجودی بود که جو خونه رو به یمن حضورش متشنج می‌کرد. روابط دانشگاهش رو سطحی ترین و مصلحتی ترین روابط ممکن می‌دید. تا فردا صبح قرار بود زمان، در چگال ترین حالت، کند بگذره. علی کافه و شب بیداری ختم بشن به امتحانی که هیچ کدوم از سوالاتش رو بلد نیست. جزوه‌ای که تموم نمی‌شه. زندگی ای که اشغاله ، گنده ، مزخرفه.

گریه می‌کردم و سعی می‌کردم برگردم به خوندن جز‌وه. از لابه‌لای اشک‌هام خطوط و حروف واضح نبودن. بلند شدم از پشت میز و کمی مقابل ایینه اشک ریختم و با خودم حرف زدم. آرومتر شدم. کمی که گذشت دیگه دلم شرحه شرحه نبود. بند دلم پاره نبود. توی ذهنم حساب کردم ۲۲ روز دیگه تا تایم مشاوره م زمان باقی‌ه. نفسی کشیدم و برگشتم پشت میز . وضعیت سفید شده بود و می‌شد به درس خوندن ادامه داد. 

امروز امتحان اصول رو دادم. با یک تست غلط از ۳۰ تا. تفاوت زیادی هست مابین برداشت‌های ما و واقعیت. ولی من هربار زیر هر برداشت له می‌شم.

+

به طرز بدی احساس بی رغبتی می‌کنم به زندگی. زندگی شده ته مونده‌ی ظرف ذرت مکزیکی. آخرین برش پیتزا. اونقدر ازش دده ام که تحت هیچ شرایطی حاضر به بلعیدنش نیستم. از رخوتم همین بس که ۱۰ روز تمام ، به طور دقیق، فقط خوابیدم و دسشویی رفتم و ناهار خوردم و شام و چای. حتی امتناع کردم از حمام رفتن و جمع کردن کرکره‌ی پنجره م، اتاق م از بعد از مستقر شدن من در شکمش، تاریک ترین روزاشو تجربه می‌کنه. من حتی ابا دارم از مکالمه‌های طولانی . بعد تو برای روشن کردنم نسبت به تغییر رشته، از سختی‌های کشیک می‌گی ؟ واقعا تصور می‌کنی منی که تا این حد مبتلا به رکود و سم ، مقابل دشواری ها سینه سپر می کنم؟ اگر به من باشه دلم می‌خواد بزنم زیر همه‌چیز . یه کوله بردارم و پشت اولین وانت رونده به خارج از شهر رو بچسبم و ببینم بعدش چی پیش میاد.

حالا می‌فهمی چرا نه گفتم به موقعیت کاری اخیرم ؟

+

ع.  یازدهم میاد اینجا. چه خوب. اخرین بار که با فراغت و رهایی خیابون ‌ها رو متر کردم و مقابل کسی راحت بودم ۳۰ آذر بود که ع. به مناسبت شب یلدا اینجا بود. باز هم میاد. باز هم می‌تونم با دوستی از گذشته معاشرت کنم و بیشتر از هر وقتی خودم باشم. متنفرم از روابطم با آدم های دانشکده.

+

آناتومی رو گند زدم. گندترین نمره‌ی کارنامه. گندترین نمره‌ی تمام ادوار زندگیم.

+

دیشب وقتی داشتم خفه می‌شدم، به این فکر کردم چرا وبلاگ نه؟ چرا این‌جا برای تخلیه شدن نه؟ فلذا تا مدت‌ها سرشاره از غرغر و های های و عرعر.


شب‌های امتحان کشنده ان. ثانیه‌ها و دقیقه‌هاش طوری می‌گذرن که احساس می‌کنم هر آن ممکنه از استرس بمیرم. دیشب اعلاترین حد استرس و دلشوره رو تجربه کردم. تهوع شدید داشتم و قلبم به شدت توی سینه‌م می‌کوبید. از فرط یاس و هراس از افتادن بیوشیمی، مستاصل شده بودم. توی همچین موقعیتی جمع کردن حواس و متمرکز شدن روی اسلایدها سخت ترین کار دنیا بود. حتی شب کنکور هم این حد از استیصال و بیچارگی رو حس نکرده بودم. شب نمی‌تونستم بخوابم. سه ساعتی مابین خواب و بیداری چشم‌هام رو بستم. دوباره از صبح علی‌الطلوع شروع کردم به خوندن. تا قبل از تحویل دادن کیفم جزوه دستم بود. ده دقیقه مونده بود به شروع امتحان که یه به جهنم گفتم و وارد سالن ازمون شدم، در حالی که پذیرفته بودم خب افتادن » اونقدر هم اتفاق تلخ و بدی نیست.

حالا دوش گرفته‌ام و از بوی خوش لوسیون جدیدم سرمستم. چندساعت قبل استاد بزرگوار نمرات بیوشیمی رو با نام و نام خانوادگی همه‌ی ۱۵۰ نفرمون ، در پیج اینستاگرام شون پست کردند و من یکی از کسانی بودم که بالاترین نمره رو گرفته اند‌. به این فکر می‌کنم که از این دست امتحانات زیادن و یکی پس از دیگری سپری می‌شن. نمراتی می‌گیرم که شاید کوچکترین اثری در آینده‌‌‌ام نداشته باشن. اما چه چیزی قراره جبران بد‌حالی‌ها و استرس‌های قبل از امتحاناتم باشه؟ دیشب من خود به چشم خوبشتن شاهد بال بال زدنم بودم. فشار روانی وحشتناکی رو تجربه کردم و حالا که ارامش پس از طوفان رسیده از هیجان زده بودن و مضطرب بودن‌های بی دلیلم شرمنده ام. پیش خودم احساس خجالت می‌کنم. دلم برای خودم می‌سوزه. این پریشان احوالی ها قطعا بدون عوارض جسمانی نیستن.این‌طور تا پایان تحصیلم دوام نمیارم باید فکری کنم به حال این احوالات. کاش زودتر برسه روز مشاوره م.

+

بریم که جنین رو نفله کنیم !



از لحاظ روحی وضعیت مناسبی ندارم. فقط کافیه اراده کنم تا اشک‌هام شرشر سرازیر شن. چقدر از وضعیت فعلی ناراضی‌ام. از وضعیت فعلی همه‌چیز. از بی‌نظمی تدریس یکی از استادای بیوشیمی گرفته تا تعداد اسکناس‌های توی کیف پولم. از وضعیت درس خوندنم در این چند روز تا احوال مامان و این سرماخوردگی‌های لعنتی که در خانواده‌ی ما از بین نمی‌رن و فقط از فردی به فرد دیگه‌ای منتقل می‌شن. دیشب یکی از بچه‌ها توی گروه راجع به این حرف می‌زد که چطور شکرگزار باشیم. داشتم به این فکر می‌کردم که هیچوقت مثل اون‌ها، شکرگزار و راضی نبوده‌ام. در هیچ‌کدوم از ادوار زندگیم. حتی همین حالا. دلم می‌خواد کاری کنم که دلم آروم شه، اما نمی دونم چه کار. بی قرار و آشفته ام . چند شب قبل از خودم می‌پرسیدم دقیقا می‌خوای با زندگیت چیکار کنی ؟ این فکر از بعد از انصراف ز. و تغییر مسیر قاطعانه‌اش از پزشکی به تربیت معلم و معلمی توی ذهنم از هر وقتی پررنگ تر شده. ز. رتبه ی 170 کنکوره . اون روز که توی تریا زیر نور کم رمق افتاب پاییز نشسته بودیم ، بهم گفت پزشکی مسیر دلخواهش نیست .  دوست نداره در اینده وقف کار بشه . دلش نمی خواد توی مسیری قدم بذاره که استرس و فشار روانی زیادی داره . از مصاحبه ی تربیت معلم گفت و سوالای چپ اندر قیچیش . می گفت اگر قبول شم ، باید از پزشکی انصراف بدم . جای حرف و سخنی نبود، فقط ازش پرسیدم : مطمئنی ؟ گفت مطمئنم . به اسودگی و یقین توی چشم های قهوه ای ش نگاه می کردم . من هم دوست دارم سرشار از یقین باشم، شبیه ز. ، با همین حد از قاطعیت . از اینطور در مسیر پزشکی بودن بیزارم. می‌دونم نمی شه این بار رو کج دار و مریز حمل کرد . به عشق و رغبت هم ورودی ها نگاه می کنم، به شوری که توی کوچکترین رفتارهاشون به چشم میاد . چقدر بده که من اینطور با ولع زندگی نمی کنم. سرخوشانه . 5 شنبه ی هفته ی قبل به مناسبت پایان ترم یک مهمونی برگزار کردن، چندمین مهمونی ترم اخیر بود ! هرازچند گاهی به مناسبت های مختلف یه سالن بزرگ رو رزرو می کنن و می رن دور هم می زنن و می رقصن و شادی می کنن ! کی اینا اینقدر صمیمی شدن با هم ؟ شایدم بهتر باشه بگم من کی اینقدر گوشه گیر شدم ؟ :)) بچه های خوبی اند . سر کلاس های اداب که ناچارا گروه بندی میشیم و سر موضوعات مختلف اخلاق پزشکی بحث می کنیم ، گاها دلم می خواد لپشون رو بکشم و بابت نظرات عمیق شون افرین بگم . اغراق نیست ، اغلب بچه های ورودی مون معقول و دوست داشتنی اند ، شاید هم فعلا اینطور به نظر می رسن ! همه خوب به نظر میان جز گروهی که بیشتر از بقیه باهاشون در ارتباطم . چند دختر که دائما در حال فرو کردن عقاید تندروانه شون در حلق دیگرانن و من هم از این قضیه مستثنی نیستم . اما خب تعیین تکلیف این ارتباط ناسالم رو گذاشتم برای بعدا . در حال حاضر تنها چیزی که فکر نمی کنم تنظیم روابطم ه ، بیشتر از هر چیزی دلم می خواد تکلیفم رو با خودم روشن کنم . در همین راستا ، از روان پزشکی که دوستم بیمارشه ، وقت گرفتم . تقریبا یک ماه دیگه نوبتم می شه . از این که یه قدمی برداشتم برای در اومدن از این برزخ روحی ، خوشحالم .

خب دیگه از چی غر بزنم؟

آهان،دوشنبه امتحان بیوشیمی داریم. دوتا استاد تدریس این درس رو برعهده داشتن. هرچقدر استاد دوم، دوست داشتنی بود، استاد اول یخ و گوشت‌تلخ! هرچقدر از استاد دوم یاد گرفتم، توی کلاس استاد اول گیج بودم. همه همینطور بودیم. بزرگوار جوری تدریس می‌کردن که از ویس‌ها هم چیزی عایدم نمی‌شه ! چرا کسی که توانایی بیان و تدریس نداره، باید به سمت استادی دانشگاه فکر کنه؟ سوال بزرگی بود برام، تا این که درس آداب در آخرین جلسه گره ذهن منو باز کرد. داخل پرانتز بگم که اساتید اداب، پزشکانی هستند که در حیطه‌ی اموزش پزشکی ادامه تحصیل داده‌اند. توی این درس راجع به مسائل زیادی بحث می‌کنیم ، از تفاوت شغل و حرفه گرفته تا شئونات محیط اموزش پزشکی و نحوه‌ی برخورد با بیمار!روال کلاس هم برپایه‌ی کار گروهی ه و در انتها نماینده‌ی هر گروه راجع به فعالیت‌ش در اون جلسه، توضیحاتی می‌ده و در نهایت کلاس با جمع بندی استاد تمام می‌شه. با استاد چهارم درس اداب، راجع به نحوه‌ی مطالعه و درس خواندن در دانشگاه و رشته‌ی پزشکی بحث کردیم و برای اولین بار روشن شدیم که وظیفه‌ی استاد اصلا تدریس نیست! تدریسی وجود نداره ، محور اموزش پزشکی بر پایه‌ی رفع اشکاله و این خود ما هستیم که با مطالعه خارج از کلاس و رفع اشکال در کلاس تعیین می‌کنیم که تا چه حد بیاموزیم و اندوخته‌ی علمی داشته باشیم. خب اگر اینطور باشه که من رسما یه بی‌سواد تمام عیارم :)) ترم اول بود دیگه، خبر نداشتم روال اینجوره :| حالا من موندم و دوبخش مهم از بیوشیمی که انگار غیرقابل فهم‌ترین مفاهیم دنیا هستند و امتحانی که چهار روز دیگه ست. خدا به خیر بگذرونه!

دیگه از چی غر بزنم ؟ از ف .

ف. از من دوری می کنه . به طرز محسوسی . 24 ساعت با هم بودن قبل از آغاز دانشگاه بدل شده به ماهی، 3 تماس تلفنی از سوی من! می دونم وضعیت خوبی نداره و اگر قرار باشه به همین منوال پیش بره، رتبه ی زیر هزار رو تنها در خواب می بینه .متاسفانه من رو در موقعیتی قرار داده که نمی تونم در هیچ کدوم از تصمیم گیری های احمقانه ش دخالت کنم . نمی دونم باید چکار کرد . فقط از خدا می خوام سر این بشر به سنگ بخوره و به خودش بیاد . کاش می شد دستشو بگیرم و با خودم به جلسه ای ببرم که در آذر ماه، تعدادی از دانشجوهای ورودی 91 پزشکی داشتند. کسانی اونجا بودند که من و ف. از دوران دبیرستان می شناختیم شون، قبولشون داشتیم .یا مدال المپیاد داشتند یا رتبه ی برتر کنکور بودند . همگی عاشق و شیفته ی پزشکی ! بخش تلخ ماجرا موضوع جلسه بود، استارت آپی که قصد داشتند پس از پایان عمومی به سراغش برن. از این گفتند که بعد از دوران عمومی از پزشکی کنار می کشند و در فکر زمینه ها و رشته های دیگه اند . کاش می دید که برای چه چیزی داره جوونی ش رو تار و مار می کنه . کاش فقط یک بار پای صحبت اون ادم ها می نشست .

هووف
بهتره برم بخوابم ، حسابی دیر شده . امیدوارم پست بعدی موکول نشه به پایان ترم دو :)


ته دلم آشوبی‌ه. از برنامه‌ی درسیم عقبم. عصرها، یخ‌زده از سرمای هوا، به خونه می‌رسم و ناهار می‌خورم. با بدن درد و احوالات ابتلا به سرماخوردگی می‌خزم زیر لحاف و می‌خوابم کمی. بعد هم شامی و رسیدگی به کارهای غیردرسی. دوباره خواب و در صبح بعد، روز از نو و روزی از نو. اصلا پیش‌بینی سرماخوردگی رو نمی‌کردم ! مثل یک مهمون ناخوانده وسط روز‌هام فرود اومد و‌به کلی از انچه که باید عقبم انداخت . کی بود می‌گفت برید دانشگاه با روزی دوساعت مطالعه تاپ ورودی می‌شی؟ کی بود می‌گفت ترم یکی‌ها هنوز منگ کنکورن ؟ بکوبید توی دهنش ! من باب مثال امروز اسکلتی-عضلانی عملی داشتیم . قبلا اسمش‌ آناتومی بود. برای واحد عملی ما رو به گروه‌های ۱۵-۱۷ نفره تقسیم کردند. از این ۱۷ نفر، دوست طلای المپیاد رو که کنار بذاریم ، یک گروه ده نفره یافت شد که اصطلاحات آناتومی براشون مثل نقل و‌ نبات بود. بله، بزرگواران قبل از جلسه‌ی اول پیش‌خوانی کرده بودن. یعنی همیشه می‌کنند و با آمادگی کامل سرکلاس‌ها حاضر می‌شن . توی همچین جمعی چطور می‌شه به روزی یک الی دو ساعت اکتفا کرد؟ در کل هم از جانب استادان سخت‌گیری زیادی وجود داره ، چه در مورد حضور و غیاب ، چه در ارتباط با کوئیز‌ها و پرسش‌های کلاسی. توی دبیرستان با پرسش درس یک جلسه در همان جلسه مواجه نبودیم که به فضل الهی در دانشگاه چشیدیم این سیستم رو! دوستم ورودی سال قبل شهر دیگری‌ه و میهمان دانشکده‌ی ما. یکی من هاج و واجم ، یکی او ! من از خرخونی جمع کثیری از هم ورودی‌ها و او‌ از سخت گیری شدید اساتید دانشکده. ینی الان من برای دوام آوردن باید مشابه ایام کنکور درس بخونم باز ؟ حتی شوخی‌شم زشته ! 

+

می‌دونی ادم عادت می‌کنه. آدم به گیر کردن روابطش در سطح عادت می‌کنه. روزگاری برای من سخت بود معاشرت با هرکسی جز میم عزیزتر‌از جان و ف. . ولی حالا تن می‌دم به روابطی چنان سطحی که درک نشدن اتفاق رایج‌شه. ادم عادت می‌کنه دو ساعت در کافه مقابل فردی بشینه و‌حرف بزنه در حالی که نه از اون هم‌نشینی لذت می‌بره و نه احساس سبکی می‌کنه پس از اون هم‌کلامی . میم عزیز‌تر ازجان و ف دیگه برای من تکرار نمی‌شن. انگار باید دوباره وقت صرف کنم برای تعریف خودم در روابط جدید ، برای توضیح ادبیات شوخی‌هام ، برای توصیف موضع نگاهم به برخی از مسائل . 

و من خسته‌تر و‌ بی‌حوصله‌تر از این حرف‌هام. 


چقدر اولین‌ تصویر‌ها توی برداشت ذهنی و حس‌مون اثر دارن. چه خوب که امروز خورشید باهامون مهربون بود و طلایی‌ترین پرتو‌هاشو از پنجره‌های بزرگ دانشکده می‌ریخت کف سالن. چه خوب که پاییز دوستمون داشت و اجازه داد توی خنکای لطیف عصرگاهش توی محوطه‌ی دانشکده، بین درختای انبوه قدم بزنیم. چرا من از این دانشکده متنفر بودم ؟ چرا هیچوقت پا به قلب ساختمونش نذاشتم و اجازه ندادم عاشق جزئیات راهروهای پیچ در پیچ‌ش بشم ؟ چرا گذاشتم حس بد حضور تعدادی از آدم‌های گذشته در دانشکده، نفرت رو در وجودم طوری شعله ور کنه که بیزار باشم از تمام ساختمان و محوطه‌ی حولش ؟

 دانشکده‌ی همیشه روشن طلایی رنگ من، با پنجره‌ی های بزرگ مشرف به باغ‌های سرسبز . این تمام توصیف من از امروزه.



استاد اندیشه می‌گفت شاید یکی از دلایل دلگیری غروب جمعه، این باشه که زمان بازگشت ارواحه. اون‌ها حین بازگشت به دنیای دیگه ، با عبور از جسم‌ ما، بخشی از غم و دل‌تنگی‌ای که بهش دچارن رو در ما جا می‌ذارن و باعث می‌شن ما هم احساس دلتنگی کنیم.

چه دل گرفته‌ای داشته روحی که از من عبور کرده.


 ۸ صبح سه‌شمبه، سر کلاس سروگردن بودم و مریم در حالی که نگاهش به استادی بود که داشت با بی‌حال ترین وضعیت دنبال پاورپوینت استخوان‌های جمجمه توی سیستم می‌گشت در گوشم گفت پَه! این‌ که از ما خسته‌تره !» . اینطور ترم دو شروع شد. سنگین‌ترین ترم علوم‌ پایه. امیدوارم بخیر بگذره و ترم پربارتری باشه به نسبت ترم قبل. ترم قبل درس‌ها رو شب امتحانی جمع می‌کردم و تنها دستاوردم معدل الف شدن بود، اون هم با چنگ و دندان. تنها دستاورد از تمام پاییز و بخشی از زمستون. هیچ کار مفیدی انجام ندادم و توی دور بطالت عجیبی ، روزها رو شب و شب‌ها رو روز می‌کردم. نمی‌ذارم این ترم هم اینطور سپری شه. 

+

۲۳ بهمن موعود رسید و بعد از دانشگاه روانه‌ی مطب روانپزشک شدم. تشخیص اختلال اضطراب و افسردگی بود. آقای دکتر توضیح داد که در قدم اول باید اشفتگی افکار و دغدغه‌های ذهنی م سامان پیدا کنن و بعد بریم سراغ مراحل بعدی . نگران چیزی نیستم . فقط می‌دونم دلم نمی‌خواد این احوالات بد کهنه ، ادامه دار شن و مزمن.

+

استاد درس زبان ۱ متولد انگلستانه اما تا ۱۲ سالگی ایران بوده. بعد هم برای همیشه رفته انگلستان. ۷-۸ سالی می‌شه که به ایران برگشته و دلش می‌خواد باقی عمرش رو در این‌جا سپری کنه. در قیاس با باقی استادها که ممکنه در جلسه‌ی اول حتی خودشون رو معرفی نکنن ، ایشون با ما خیلی گرم گرفت . از بچه‌های خوابگاهی پرسید که از‌ کجا اومدن و با دانشجو‌های خارجی هم کلی صحبت کرد. از ما پرسید چند نفرمون به موازات درس و دانشگاه کار می‌کنیم و از وضعیت شغلی دانشجوهای انگلستان گفت. از زندگی خودش در اون‌جا و سختی‌هایی که متحمل شده. استاد حتی از ما راجع به سال کنکورمون پرسید و این که کسی هست که از باقی بزرگتر باشه ؟ من دستمو بلند نکردم. چرا نکردم؟ این سوالو از همون روز دائم از خودم می‌‌پرسم. وقتی که دوستان نزدیکم این رو می‌دونن و در کلاس حاضر بودن و شاهد سکوت من، چرا با سکوتم باعث شدم این تصور در ذهنشون ایجاد شه که قصد پنهان کردن دارم ؟چرا نگفتم که سه چار سال از باقی بزرگترم ؟ ترسیدم بپرسه چرا ؟ از قضاوت هم‌کلاسی‌های ناشناخته‌م راجع به خودم ترسیدم؟ از چی ترسیدم؟ من درون‌گرای وجودم قاطعانه گفت به کسی ربطی نداره و چرا باید مرز به این واضحی و پررنگی رو زیر پا بذاری و راجع به سالهایی که سوزوندی توضیح بدی ؟ و بعد از خودم پرسیدم من از من بودنم خجالت می‌کشم ؟ و بعد باز پاسخ دادم خجالت نه ، اما هنوز نتونستم بپذیرم که خطایی رو به اندازه‌ی ۴ بار بیشتر از باقی تکرار کردم. هنوز نتونستم. این مسئله شده یه خوره که تموم اعتماد به نفسمو می‌گیره ازم. بخش افتضاح تر ماجرا این‌جاست که در مواجهه‌ی اول با دیگران یه دختر ۱۸ ساله به نظر میام! و اگر به سنم اشاره‌ای نکنم ، برداشت اولیه‌ی اون‌ها و چیزی که من هستم به شدت متفاوته ، همین ماجرا باعث می‌شه در نود درصد روابط احساس کنم دروغگو هستم. 

در واقع من فرد درون گرایی هستم. به مدد دوستم الف. روابط زیادی با سال بالایی‌ها و ترم اولی‌ها دارم و در برخورد با دیگران گرم می‌گیرم اما باید مدت زمان زیادی با کسی هم نشین باشم تا او رو دوست» خودم بدونم. من فقط به دوستانم راجع به خودم و فکرهای در سرم توضیح می‌دم، راجع به کسی که هستم و چیز‌هایی که به من وصله. پشت کنکور که موندم این درون‌گرایی پررنگ و پررنگ تر شد، طوری که در سال گذشته چنان اوج گرفت که تعداد جملاتی که به دیگران می‌گفتم در طول هر روز ، شاید به تعداد انگشت‌های یک دست بود! حالا . حالا حس می‌کنم پیله‌ی اطرافم ، خواه ناخواه ، در حال گسسته شدنه. من در چیز‌هایی که شاید برای بقیه روتین و بدیهی باشه ، نابلد و ناشی ام . این وضعیت با تصورم از چیزی که باید باشم فرسنگ‌ها فاصله داره. یک فاصله‌ی به غایت دردناک!

آقای دکتر خواست مشکلاتی از این قبیل رو مختصرا روی یک برگه‌ی کاغذ بنویسم و در جلسه‌ی بعد با خودم ببرم. حتی فکر نوشتن این ماجرا و تصور قیافه‌ی اقای دکتر در نظرم خنده داره ! در نظر خودم هم گیر کردن در چنین مسائل پیش پاافتاده‌‌ای عجیبه اما گیر افتاده‌ام ، متاسفانه . 



صبح‌ها با کوله‌ا‌ی پر از وسیله می‌رم به دانشگاه. ۱۲-۱۴ ساعت بعد به خونه برمی‌گردم. از روز‌ها رو در دانشگاه شب کردن خوشم میاد. دانشکده روز به روز با من دوست‌تر می‌شه. آدم‌هاش آشنا‌تر می‌شن. رشته‌م به من نزدیک‌تر می‌شه.  دارم آهسته آهسته قطعات پازل رو سرجاشون می‌ذارم و از کرده‌ی خود خرسندم!

+

شنبه امتحان پایان‌ترم آناتومی نظری و عملی تنفس داریم. اونقدر استاد این درس برای ما زحمت کشیده که هر نمره‌ای به جز بیست لکه‌ی ننگ است بر پیشانی! مرز‌های پذیرش مسئولیت و دلسوزی رو در ذهن ما جابه‌جا کردن! ایشون دقیقا مصداق دستم بگرفت و پابه پا برد تا شیوه‌ی راه رفتن آموخت بودن برامون. واقعا خجالت می‌کشم نمره‌ی هشلهف بگیرم. توی وضعیتی که امتحان پایان‌ترم جنبه‌ی حیثیتی داره، برای فردا توی یه سمینار خودمو چپوندم و درگیر ریزه کاری‌های یه پروژه‌ی فرضی ! هستم و تکالیف یه کارگاه مدیریت نظام سلامت آوار شده روی سرم! شاید سمینار فردا رو نرم و وقت بذارم برای تغییر موضوع پروژه. نمی‌دونم. فقط می‌دونم کارهای انجام نشده‌‌ی زیادی دارم و دلم می‌خواد تا قبل از تحویل سال همه‌شون به سرانجام برسن. متنفرم از این که تکالیف امسال رو تا سال بعد کش بدم. امیدوارم بتونم.

+

تو فردا علوم پایه داری. یادته سه‌سال پیش همین حوالی شروع کردیم برای کنکور خوندن؟ چقدر مضطرب بودیم و مستاصل؟ یادته هوای اسفند بوی بهار می‌داد؟ امسال اینطور نیست ولی. چند‌شب قبل بارون شدیدی بارید. خیلی شدید! شدیدترین بارون سال! دانشکده رو داشت آب می‌برد. امروز هم خیلی سرد بود و کاپشن پوشیدم. یادم نمیاد اون سال توی اسفند کاپشن پوشیده باشم! یادمه با یه لباس معمولی می‌رفتم توی بالکن و زیر آفتاب طلایی اسفند هوا رو می‌کشیدم توی شش‌هام! اون شب هم همین کار رو کردم. از پنجره‌ی سالن مطالعه، هوای اسفند رو‌ عمیقانه نفس کشیدم. باور کن بوی بهار نمی‌داد. شاید چون که تو دیگه نیستی .

برو که فردا علوم پایه رو بتری .


امروز توی کارگاه، Task آخر یه بازی کردیم. تا حالا ندیده بودم. روال بازی با یه تست مشترک شروع شد. ماجرای یک دوره‌ی chest x ray سی نفره بود که قرار بود در بیمارستان برگزار شه و در یک روز مانده به کارگاه، از سوی مدیریت بیمارستان به پرسنل اجرایی کارگاه دستور لغو داده می‌شه به علت جمعیت زیاد کلاس و ایجاد مزاحمت برای بیماران. سه گزینه درباره‌ی واکنش مدیر پروژه مطرح بود و هرگروه موظف بود گزینه‌‌ای رو انتخاب کنه که بیشترین نفع و‌کمترین استرس و بار روانی رو به همراه داشته باشه. با انتخاب و اعلام یک گزینه به لیدر، سوالات بعدی، بسته به پاسخی که به تست مشترک دادیم در اختیارمون قرار می‌گرفت. دوباره بر سر هرتست باید بحث می‌کردیم و واکنش مناسب مدیر پروژه رو انتخاب. تست بعدی و تست بعدی. لیدر پلن کلی ماجرا رو در اختیار داشت. هر گزینه تعدادی امتیاز مثبت و تعدادی امتیاز منفی ( به نشان بار روانی تحمیل شده بر کادراجرایی و مدیریت کارگاه) داشت که ما به عنوان بازیکن از اون بی اطلاع بودیم و تنها لیدر ، به عنوان دانای کل، مطلع بود هر گروه در جه سناریویی قرار گرفته و تا به حال چند امتیاز مثبت و‌منفی جمع کرده. هر گروهی که امتیازات منفی‌ش از ۲۰ بیشتر می‌شد به دستور لیدر از بازی حذف می‌شد. گروه‌ها ما برنده نشد. چون برآیند امتیازات ‌مون بیشترین نبود، اما کمترین امتیاز منفی رو جمع آوری کردیم، این یعنی بیشترین فاصله تا burn out! کمی راجع به استراتژی مون صحبت کردیم و من در درونم متعجب بودم از معجزه‌ی دارو‌ها که چطور من بی قرار مضطرب رو تبدیل به سیب زمینی ای کرده که باید راه و روش چگونه بی‌خیال باشیم و پروژه‌ را پیش ببریم » رو برای دیگران توضیح بده :د 

+

گفته بودم امتحان آناتومی عملی و نظری تنفس ؟ هوم، خب باید اصلاح کنم در واقع امتحان بافت عملی و نظری، آناتومی عملی و نظری و جنین‌شناسی دستگاه تنفس داشتیم. اگر من همان ادم یک ماه پیش بودم و در مواجه با چند امتحان پایان‌ترم در یک روز، از بی‌قراری و استرس خفه می‌‌شدم. درسته که هنوزم شب‌های امتحان فحش‌های زیادی نثار خودم می‌کنم، اما در حال ریز ریز شدن و مرگ تدریجی نیستم! احتمالا فردا شب که برای دومین بار پیش جناب دکتر برم ، دوز دارو‌هام بیشتر بشه. نرمال بودن به مدد دارو، دوست داشتنی نیست؛ اما من به این رو به فروپاشی‌های وحشتناکی که حین اضطراب به سراغم میومد، بارها و بارها ترجیح میدم!


روزی چهار وعده‌ی مفصل غذا می‌خورم. دقیقا نمی‌دونم چی شد که از یک روز صبح، معده‌ ام تصمیم گرفت گنجایش بیشتری داشته باشه؛ طوری که له له بزنه برای صبحانه‌ی قبل از دانشگاه؛ بعد از اولین کلاس با کمال میل صبحانه‌ی کنار دوستان رو بپذیره و به فاصله‌ی دو ساعت بعد من رو کنار دستگاه وندینگ بکشه و کاری کنه مثل قحطی زده‌های هائیتی به شیشه‌ی دستگاه بچسبم و خوراکی انتخاب کنم. دو ساعت بعد صدای غرغرش من رو رسوای  زمانه کنه و مجبورم کنه به تریا رفتن و سفارش ناهار ! بماند که چه مکافاتی دارم در باقی روز. از بلعیدن‌های دانشکده که بگذرم می‌رسم به دومین وعده‌ی ناهار در منزل و میان وعده پشت میان وعده تا زمان شام. معده‌ی بزرگوارم شام رو به عنوان آخرین بلعیدنی در طی روز می‌شناسه و بعد از اون بی‌خیال هرگونه خوردنی و نوشیدنی می‌شه. خب آخه بزرگوار ! مسلمون ! چه خبرته ؟ من قبل از تحول درونی تو، در کل شبانه روز ، یک لیوان چای شیرین و یک شیرینی و برحسب مودم از بین شام و ناهار یکی رو به عنوان تنها وعده‌ی غذایی کل روز، می‌خوردم. البته سه قلپ اب رو جا انداختم، با سه قلپ اب قرص‌هامو می‌خوردم. می‌شه بگی این چه مسخره بازی‌ه راه انداختی؟ نمی‌گی من خجالت می‌کشم از خلاصه شدن زندگیم در خواب و خور؟ منتظر جوابت هستم.

+

پس از دو ماه چنل‌داری و کپشن اینستاگرام نویسی به آغوش وبلاگ برگشتم. بر من اینستا زده، ببخشید که اولین پستم در سال ۹۸، شکوه‌نامه‌ای ست خطاب به جهاز هضم مبارکم.


همیشه فکر می‌کردم زمانی که آدم اینستا بشم، در انتهای ابتذال هستم. نمی‌دونم مبتذل شده‌ام یا نه، ولی می‌دونم که چارچوب‌های اینستا داره در ذهنم ریشه می‌دوونه. دارم به کپشن‌های چپ چین اینستا و عکاس باشی بودن و میل به اشتراک لحظه و فیدبک فوری گرفتن عادت می‌کنم. یاد گرفته‌ام از هر چیزی که خوشم اومد، فورا دوربین گوشی را باز کنم و چیلیک چیلیک عکس بگیرم و با ایموجی‌های بی‌ریخت به استوری ملت ریکشن نشان بدهم. خو‌ کردن به اینستا را دوست ندارم. اینستا‌گرام و قوانینش تدریجی‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم منو داره تغییر می‌ده. آخرین بار که پنل وبلاگ را برای نوشتن پست باز کردم، در نهایت نوشته‌ی پست هرگز ثبت نشده‌ام، کپشن شد و چسبید تخت سینه‌ی پیجم در اینستاگرام. نیمه‌ی پر لیوان می‌شود انجایی که ۹۸ درصد استوری‌هام متن هستند و کپشن‌های طولانی می‌نویسم ( در قیاس  با پست‌های باقی دوستان که تصویرش، ژست پشت میز در کافه است و کپشنش یک جمله از نیچه!) و عکس لحظه‌ی مرتبط رو می‌گذارم. اینستا داره مثل یک دوست ناباب من رو از فضای وبلاگ نویسی دور می‌کنه طوری که به کلی یادم رفت اینجا بنویسم، ۱۵ اردیبهشت ۲۳ ساله شدم در حالی که یاد گرفته‌ام حین دست دادن تمام دست طرف مقابل را لمس کنم و محکم فشار بدهم. از غصه خوردن دست کشیده ام و می‌پرم در قلب تجربه‌های جدید؛ تدریس مدرسه‌ی اخلاق رو قبول می‌کنم و می‌رم در پی جور کردن متریال پادکست. تمرین می‌کنم که حین حرف زدن به چشم‌ها نگاه کنم و از دیدن چهره‌های آشنا ابایی نداشته باشم. مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، جدیدا کشف کرده ام که دیگه از خودم خجالت نمی‌کشم. منی که هستم رو به بقیه نشون می‌دم و اجازه می‌دم با من واقعی آشنا بشن. ملکه می‌گه زندگی رو می‌بینی مه؟ تغییر شگرف خودت رو می‌بینی؟ آدم‌های گذشته رو بغل می‌زنی و از دیدن شون استقبال می‌کنی، باورت می‌شه دختر یک سال پیش باشی که حتی حین حضور در مکان‌های پر تراکم ماسک می‌زد؟» باورم نمی‌شه من اینقدر تغییر کرده‌ام. دختر ترسویی که همیشه در لاک خودش بود، بدل به منی شده که بی‌پروا از نشست‌های تفکر نقاد بیمارستان استقبال می‌کنه و در جمع ورودی‌های ۹۱ حاضر می‌شه و از نظراتش می‌گه. همیشه گفتم و می‌گم، با وجود گه بودن بی‌نهایت زندگی، قدرت جریانش رو می‌پرستم. نمی‌دونم احوالات جدیدم تا چه حد وابسته به دارو‌هاست. نمی‌دونم اگر دارو‌ها رو قطع کنم باز می‌خزم توی لاک خودم یا نه. دلم می خواد ۳۱م که مجددا وقت دارم با روان‌پزشکم راجع به این مسائل صحبت کنم. امیدوارم که یادم بمونه.

+

با امیر‌حسین توی جلسات بیمارستان آشنا شدم، یک فیلسوف دوست داشتنی ! امسال عمومی‌ش تموم می‌شه. توی سرم انداخته برم فلسفه بخونم در پیام‌نور یا ازاد! ترجیحا پیام نور که پنج‌شنبه جمعه‌م رو اشغال کنه. در حال حاضر اونقدر دانشجوی پزشکی خوبی نیستم که به رشته‌ی دوم فکر کنم. ترجیحا همه‌چیز رو موکول می‌کنم به تابستون. هم تصمیم‌گیری راجع به رشته‌ی دوم و هم ادامه دادن رشته‌ی اول یا تغییر دادنش.


خب انصافا سخته. فکر کن! مجبوری بین ادامه دادن خواب شیرین شبونه و خوردن سحری یکی رو انتخاب کنی! مغز من یه راهکار جالب پیدا کرده، در حالی که من توی عالم هپروتم و چیزی حالیم نیست، به کسی که اومده بیدارم کنه دروغ می‌گه که من نمی‌خوام فردا روزه بگیرم، ولم کنید دیگه، اه!  فرد بیدار کننده هم شونه‌ای می‌ندازه بالا و می‌گه هر طور راحتی و می‌ره. بدین منوال من تا صبح به خواب ادامه می‌دم و بدون سحری روزه می‌گیرم. از اونجایی که مغز من زده به در دیوونه بازی، دیروز بعد از هشت ساعت کلاس، در عین روزه بودن ، قانع شد با یه گله‌ی بزرگ از همکلاسی‌ها بره پینت بال :| اون‌جا وسط زمین چه عرق‌ها ریختم، چه تیر‌ها شلیک کردم و‌مورد اماج چه گلوله‌ها قرار گرفتم! در‌ نهایت با این که کاپیتان‌مون تیر خورده بود و من هم از دو دست مجروح بودم و سارا هم از نواحی بی‌ناموسی ضربه خورده بود هر دو راند رو بردیم و با افتخار کنار زمین از فرط تشنگی جون دادیم. تجربه‌ی بی‌نهایت خوبی بود. وقتی رسیدم خونه افطار بود. حین افطار چند لیوان چای و اب و شربت خوردم و بعد از لایک کردن عکس‌های گاف‌های مربوط به بازی، پتو و بالشم رو برداشتم و رفتم کنار سجاده‌ی مامان که داشت نماز می‌خوند. همونجا زیر پرده‌ای که با باد می‌رقصید خوابم برد . وقتی بیدار شدم که امروز بود و کلاس‌ها رو به کلی خواب مونده بودم و یک جلسه غیبت نوش جانم شده بود. اما خب اونقدر از دیروز حالم خوب بود که به دست اوردن اون تجربه‌ی دسته جمعی در ازای چند کبودی و یک عدد غیبت می‌ارزید. واقعا میارزید!



فردا هشت صبح با استادی کلاس داریم که به نظرم آل پاچینو وطنی ه! خب آخه لعنتی چرا تو باید این همه جذاب باشی؟ اون مدرک خفن از آمریکا، اون چین گوشه‌ی چشمات وقتی می‌خندی، اون خط اتوی لباس‌هات ! شلواری که به زیباترین شکل روی کفشت می‌ایسته، اون روپوش سفیدت که خوش دوخت‌ترین روپوشی‌ه که تا حالا دیدم، تمرکز می‌ذاره واسه‌ی آدم؟ من حتی به ساسون‌های روپوشش هم دقت کردم.

بعد اینا همه به کنار، استادمون متولد سال ۴۲ ه! می‌فهمی؟ ۴۲! الحق و الانصاف، جذابیت چیزی نیست که در گذر زمان با افزایش سن، کدر بشه. آدم با دیدن این استاد به این نتیجه می‌رسه اختلاف سنی حین ازدواج جوکه:)) من خودم با کمال میل و رغبت اگر همچین خواستگاری داشته باشم، جواب می‌دم ! والا ! کی به آل پاچینو نه می‌گه؟ 

+

ژنتیک‌مون سه تا استاد داشت. استاد اولی یه خانوم بود. وااااای اونم م بود! جذاب و زیبا ! استادی که با مانتو و کفش قرمز بیاد، چجوری می‌شه جذاب نباشه؟ خانم دکتر از سوییس برگشته بودن و بی‌نهایت برخورد‌ها و رفتارهای جالبی داشتن باهامون، احساس راحتی می‌کردم باهاشون. کلاس رو در فضای فان و مفرحی برگزار می‌کردن. یه جلسه هم با پسرک ۶ ساله شون اومدن و هر ازگاهی وسط تدریس رو می‌کردن به پسرشون و می‌پرسیدن اوضاع چطوره؟ اونم هدست‌ش رو از روی گوش برمی‌داشت و گزارشی از احوالش به مامانش می‌داد:)) 

کلاسای استاد وسطی رو کلا نرفتم :|

استاد سوم هم آل‌پاچینوی ثانی هستن که بنده با رغبت، در حالی که روی سرم تعداد زیادی قلب بلوپ بلوپ می‌ترکه، سر کلاس‌هاشون حاضر می‌شم. 

واقعا تجمع این همه جذاب در یه گروه عجیبه، اگر ژنتیک ادمو جذاب می‌کنه منم برم سراغش، هوم؟


 صدای بارون میاد. یه صدای پیوسته از برخورد قطره‌های ریز با درختای کوچه‌ی پشتی. من قرصم رو خورده‌ام و خزیدم به زیر لحاف. پریشب پیش دکتر م. بودم و کمی از احوالاتم گفتم. حین حرف زدن باهاش حس می‌کنم بی‌حوصله‌ست. البته که در نظر من بی‌حوصلگی او به شکل عبارت سرزنشگرانه‌ی لعنتی! قطعا تو خیلی وارد جزئیات می‌شی!» ظاهر می‌شه. بگذریم، بهش گفتم بی‌خیال شدم. بی‌خیال ترین دانشجوی دوره! کاش شب امتحانی باشم، تبدیل شده ام به چند ساعت قبل امتحانی! هدفم شده فقط پاس کردن درس‌ها. ترم قبل حتی یک جلسه غیبت هم نداشتم، اما این ترم به خاطر زیادی غیبت‌ها ممکنه از یک درس حذف شم! دکتر خندید و گفت دوز مصرف قرصم رو کم کنم. هشدار داد که تا حدی علائم برمی‌گردن. راهکارش برای این معضل، ورزش، تعیین تکلیف با رشته‌ام، مراجعه به روان‌شناس بود. ورزش و روان‌شناس رو از خرداد از سر می‌گیرم و تکلیف رشته‌م رو موکول می‌کنم به تابستون. کمی نگرانم. دلم نمی‌خواد اعتماد به نفس و طمأنینه و آرامش الانم رو از دست بدم و تن بدم به تشویش سابق. اونقدر آرامم که حتی عصبانی نمی‌شم. در مواجهه با موقعیت‌های هیجانی حس می‌کنم چیزی در درونم جرقه می‌زنه اما شعله‌ور نمی‌شه، اینطور مواقع حس آدمی رو دارم که تا خرخره از عصبانیت و خشم سرشاره اما به خاطر بوتاکس نمی‌تونه اخم کنه! گاهی رفتاری به نظرم به شدت توهین آمیزه و من به طور عقلانی، باید عصبانی شم؛ اما نمی‌شم! نمی‌تونم عصبانی بشم! دقیقا همین پروسه، حین خوش‌حالی و اضطراب هم رخ می‌ده، نمی‌تونم ذوق زده یا مضطرب بشم، نمی‌تونم! به طور پارادوکسیکالی به غااااایت رقیق‌القلب شدم! من سرپرستی دو گلدون رو برعهده گرفته‌ام و هر روز باهاشون حرف می‌زنم و برگ‌هاشون رو نوازش می‌کنم، در حالی که قبلا داشتن گلدان رو بیهوده ترین مالکیت دنیا می‌دونستم. اونقدر رقیق‌القلب شده ام که امروز به سختی جلوی خودم رو گرفتم و به حمید، پسر همکلاسی م که با ماسک جلوم ظاهر شد، نگفتم مامان، تو مریض شدی؟ سوپ داری توی خوابگاه؟ بپزم بفرستم برات؟». اونقدر همه‌ی جونور‌ها و انسان‌ها و گیاهان رو در جایگاه ضعف و قابل ترحم می‌دونم که در خودم نمی‌بینم از قصور و کاستی شون عصبانی یا دلخور یا ناراحت شم. احتمالا چند روز دیگه، مهدیه‌ی مهربان آرام راضی جای خودش رو به مهدیه‌ی گودریلای بی‌قرار غرغرو خواهد داد، گفتم این ها رو بنویسم تا فراموش نکنم روزگاری آروم و راضی بوده‌ام. 

+

یک رومه‌ای پیدا شده و ستونی رو به انجمن علمی ما اختصاص داده. پر کردن این ستون شده شتری که دم در هر کمیته به نوبت می خوابه. این هفته نوبت ماست، درست ترش می‌شه نوبت من» . واقعا روی کجای اخلاق پزشکی و حقیق بیمار و صلح دست بذارم که برای عموم جالب باشه؟ دارم روش فکر می‌کنم.

+

چند روز مونده تا کنکور؟ ریتم آزمون‌های کانون از دستم در رفته. واقعا نمی‌دونم این هفته کانون هست یا نه. یاد پارسال که میفتم نفسم می‌گیره. روز‌های آخر بدترین روز‌ها بودن برام. پارسال این موقع‌ها، فصل رفتن دوستام از سالن مطالعه بود، وقت کریه‌های پشت میز و ازمون‌های جامع سه روز درمیون. حین تحلیل سوال‌ها عذاب وجدان داشتم بابت کم‌کاری هام. حس خوبی نداشتم به میز و کتاب ها. دورم شلوغ بود و سعی می‌کردم با تورق سریع برای آخرین بار مطالب رو مرور کنم. ماه رمضان بود و ناهار خوردن آشکار ممنوع. گرم کردن غذا ممنوع! سفارش خوراکی از فروشگاه قدغن! من صبح زود از هایپر مارکت نزدیک سالن ساندویچ سرد می‌خریدم و کیفیت کالباس برندهای مختلف رو امتحان می‌کردم. دقیقا می‌دونستم فلان ساندویچ، گوجه‌هاش پلاسیده‌اند و اون یکی برند در ساندویچش سیب زمینی خلالی هم می‌ذاره. اینقدر از این آشغال‌ها خوردم که طعم و بوی ساندویچ سرد دلم رو زد. هنوز هم اذیتم می‌کنه. وقتی به مشامم می‌رسه دچار دژاووی روز‌های نزدیک کنکور می‌شم. روز‌های دم کنکور سال قبل، دل آشوب ترین دوران عمرم بود. هنوز هم باورم نمی‌شه تموم شده و گذشته. گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم باورت می‌شه تموم شد؟ باورت می‌شه دیگه خبری از ملامت و سرکوفت و بی تکلیفی نیست؟ باورت می‌شه پشت اون خودباختن‌ها و عذاب‌ها یک نتیجه‌ی دوست داشتنی بود؟» . دروغ چرا . نه، هنوز هم باورم نمی‌شه. هنوز هم حس می‌کنم نتیجه‌ی کنکورم، یه قصه‌ست که توی تایم استراحت در ذهنم تصور می‌کنم. همین الانه که زمان استراحت تموم شه و من مجبور باشم به برگشتن پشت میز و تحلیل ازمون.



 صدای بارون میاد. یه صدای پیوسته از برخورد قطره‌های ریز با درختای کوچه‌ی پشتی. من قرصم رو خورده‌ام و خزیدم به زیر لحاف. پریشب پیش دکتر م. بودم و کمی از احوالاتم گفتم. حین حرف زدن باهاش حس می‌کنم بی‌حوصله‌ست. البته که در نظر من بی‌حوصلگی او به شکل عبارت سرزنشگرانه‌ی لعنتی! قطعا تو خیلی وارد جزئیات می‌شی!» ظاهر می‌شه. بگذریم، بهش گفتم بی‌خیال شدم. بی‌خیال ترین دانشجوی دوره! کاش شب امتحانی باشم، تبدیل شده ام به چند ساعت قبل امتحانی! هدفم شده فقط پاس کردن درس‌ها. ترم قبل حتی یک جلسه غیبت هم نداشتم، اما این ترم به خاطر زیادی غیبت‌ها ممکنه از یک درس حذف شم! دکتر خندید و گفت دوز مصرف قرصم رو کم کنم. هشدار داد که تا حدی علائم برمی‌گردن. راهکارش برای این معضل، ورزش، تعیین تکلیف با رشته‌ام، مراجعه به روان‌شناس بود. ورزش و روان‌شناس رو از خرداد از سر می‌گیرم و تکلیف رشته‌م رو موکول می‌کنم به تابستون. کمی نگرانم. دلم نمی‌خواد اعتماد به نفس و طمأنینه و آرامش الانم رو از دست بدم و تن بدم به تشویش سابق. اونقدر آرامم که حتی عصبانی نمی‌شم. در مواجهه با موقعیت‌های هیجانی حس می‌کنم چیزی در درونم جرقه می‌زنه اما شعله‌ور نمی‌شه، اینطور مواقع حس آدمی رو دارم که تا خرخره از عصبانیت و خشم سرشاره اما به خاطر بوتاکس نمی‌تونه اخم کنه! گاهی رفتاری به نظرم به شدت توهین آمیزه و من به طور عقلانی، باید عصبانی شم؛ اما نمی‌شم! نمی‌تونم عصبانی بشم! دقیقا همین پروسه، حین خوش‌حالی و اضطراب هم رخ می‌ده، نمی‌تونم ذوق زده یا مضطرب بشم، نمی‌تونم! به طور پارادوکسیکالی به غااااایت رقیق‌القلب شدم! من سرپرستی دو گلدون رو برعهده گرفته‌ام و هر روز باهاشون حرف می‌زنم و برگ‌هاشون رو نوازش می‌کنم، در حالی که قبلا داشتن گلدان رو بیهوده ترین مالکیت دنیا می‌دونستم. اونقدر رقیق‌القلب شده ام که امروز به سختی جلوی خودم رو گرفتم و به همکلاسی م که با ماسک جلوم ظاهر شد، نگفتم مامان، تو مریض شدی؟ سوپ داری توی خوابگاه؟ بپزم بفرستم برات؟». اونقدر همه‌ی جونور‌ها و انسان‌ها و گیاهان رو در جایگاه ضعف و قابل ترحم می‌دونم که در خودم نمی‌بینم از قصور و کاستی شون عصبانی یا دلخور یا ناراحت شم. احتمالا چند روز دیگه، مهدیه‌ی مهربان آرام راضی جای خودش رو به مهدیه‌ی گودریلای بی‌قرار غرغرو خواهد داد، گفتم این ها رو بنویسم تا فراموش نکنم روزگاری آروم و راضی بوده‌ام. 

+

یک رومه‌ای پیدا شده و ستونی رو به انجمن علمی ما اختصاص داده. پر کردن این ستون شده شتری که دم در هر کمیته به نوبت می خوابه. این هفته نوبت ماست، درست ترش می‌شه نوبت من» . واقعا روی کجای اخلاق پزشکی و حقیق بیمار و صلح دست بذارم که برای عموم جالب باشه؟ دارم روش فکر می‌کنم.

+

چند روز مونده تا کنکور؟ ریتم آزمون‌های کانون از دستم در رفته. واقعا نمی‌دونم این هفته کانون هست یا نه. یاد پارسال که میفتم نفسم می‌گیره. روز‌های آخر بدترین روز‌ها بودن برام. پارسال این موقع‌ها، فصل رفتن دوستام از سالن مطالعه بود، وقت کریه‌های پشت میز و ازمون‌های جامع سه روز درمیون. حین تحلیل سوال‌ها عذاب وجدان داشتم بابت کم‌کاری هام. حس خوبی نداشتم به میز و کتاب ها. دورم شلوغ بود و سعی می‌کردم با تورق سریع برای آخرین بار مطالب رو مرور کنم. ماه رمضان بود و ناهار خوردن آشکار ممنوع. گرم کردن غذا ممنوع! سفارش خوراکی از فروشگاه قدغن! من صبح زود از هایپر مارکت نزدیک سالن ساندویچ سرد می‌خریدم و کیفیت کالباس برندهای مختلف رو امتحان می‌کردم. دقیقا می‌دونستم فلان ساندویچ، گوجه‌هاش پلاسیده‌اند و اون یکی برند در ساندویچش سیب زمینی خلالی هم می‌ذاره. اینقدر از این آشغال‌ها خوردم که طعم و بوی ساندویچ سرد دلم رو زد. هنوز هم اذیتم می‌کنه. وقتی به مشامم می‌رسه دچار دژاووی روز‌های نزدیک کنکور می‌شم. روز‌های دم کنکور سال قبل، دل آشوب ترین دوران عمرم بود. هنوز هم باورم نمی‌شه تموم شده و گذشته. گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم باورت می‌شه تموم شد؟ باورت می‌شه دیگه خبری از ملامت و سرکوفت و بی تکلیفی نیست؟ باورت می‌شه پشت اون خودباختن‌ها و عذاب‌ها یک نتیجه‌ی دوست داشتنی بود؟» . دروغ چرا . نه، هنوز هم باورم نمی‌شه. هنوز هم حس می‌کنم نتیجه‌ی کنکورم، یه قصه‌ست که توی تایم استراحت در ذهنم تصور می‌کنم. همین الانه که زمان استراحت تموم شه و من مجبور باشم به برگشتن پشت میز و تحلیل ازمون.



دقیقا سه‌شنبه شب، شدید‌ترین دعوای عمرم رو کردم با اهالی خونه. با تماااام اهالی خونه! دعوا اتفاق خوشایندی نیست که بخوام از جزئیاتش بگم ، در همین حد بدونید حرف‌‌هایی شنیدم که هنوز هم زخمش رو بر روحم حس می‌کنم. چهارشنبه، با آقای ن. تایم مشاوره داشتم. بهش گفتم جزئیات دعوا رو. حق رو بهم داد و گفت نه به خاطر این که خانواده‌ت هستن؛ که به خاطر حرمت هم خونه بودن، وقتی در شرف آزمونی به این مهمی هستی، نباید چنین برخوردی می‌کردن. آقای ن. حرف‌هام رو شنید و سعی کرد آرومم کنه. اما من نمی‌خواستم آروم شم. وسایلم رو از پانسیون جمع کردم و بعد از خداحافظی با اندک دخترهای باقی مونده در سالن، زنگ زدم به ف. . گفتم حس می‌کنم نمی‌تونم برگردم خونه؛ در جریان دعوا بود از قبل. بهم گفت که منتظرمه. از بابا خواستم وسیله‌ها رو به خونه ببره و من  رو پیش ف. . نگفتم که ازتون دلخورم و نمی‌تونم سقف خونه رو تحمل کنم؛ بهونه آوردم که می‌خوایم تا صبح با هم حفظیات شیمی رو مرور کنیم. پیش ف. جهان دوست‌تر بود باهام. با هم دیگه کمی حرف زدیم، کمی قهوه خوردیم، کمی شیمی خوندیم، کمی خوابیدیم. پنج شنبه شد. ز. دوست من و خواهر ف. ، شروع کرد به شرح دادن اخبار جدید از کنکور ریاضی‌ها. نقل قول‌های متناقض. نگران درآمدهای ادبیات بودم که از اسفند مرور نکرده‌بودم! ف. خلاصه وار توضیح می‌داد برام و با مسخره بازی و شوخی سعی می‌کرد کمکم کنه از استرس و جراحت روح و نگرانی برای درآمد‌ها فاصله بگیرم. حس کردم دارم احوال پیش آزمون ف. و ز. رو با وضعیت خودم مشوش می‌کنم. بستنی می‌خوردیم که زنگ زدم به بابا. از قصد برگشتم به خونه گفتم. بابا اومد دنبالم. قبل از رفتن، ف. بهم یه شکلات داد که قلب بود و آبی! شکلات رو در کل مسیر برگشت گرفته بودم توی مشتم و از پنجره زل زده بودم به بیرون. در کسری از ثانیه گنبد طلایی حرم رو دیدم و کمی چشمام خیس شد. با خودم فکر کردم به خودم، به حالم، به فردا. من باید سبک می‌شدم تا فردا. سعی کردم فراموش کنم دعوای ۲۴ ساعت قبل رو، سعی کردم قوی باشم و خوش بین به جمعه! خونه که رسیدم جو آروم بود؛ تو گویی هیچ چیزی نشده. من هم باور کردم. با مامان هسته‌ی خرمای مورد علاقه‌م رو با گردو جایگزین کردم و گذاشتم کنار کیسه‌ی کشمش‌هام. قصد داشتم در کل جلسه خرما و کشمش سق بزنم!  هایپ و شربت آبلیمو-عسل یخ زده و بطری آب هم بود. از دیدن خوراکی‌هام خوش‌حال می‌شدم. خوراکی‌های خوشمزه به من امید زندگی میدن. به مامان گفتم احتمالا برای صبونه اشتها نداشته باشم، برام سالاد ماکارونی درست کن. روز کنکور تنها روزی بود که صبحونه سالاد ماکارونی خوردم! وسیله‌هام رو جمع کردم. یه سویی‌شرت داشتم با چادر مخصوص آزمون:)) به محض مستقر شدنم در صندلی، چادر تا می‌شد و در راستای کاهش اصطکاک لگنم با صندلی، زیر ماتحت مبارک قرار می‌گرفت:)) شب زودتر خوابیدم، حوالی ۱۱-۱۲. تا سه فقط پلک‌هام بسته بود. تا شش هم کمی گیج‌تر شدم اما‌خواب عمیق سراغم نیومد. صبح با ظرف سالاد ماکارونی و کیسه‌ی بزرگ خوراکی‌هام روونه‌ی آزمون شدم. محل حوزه؟ دانشکده‌ی پزشکی، کلاس شماره‌ی هشت! بابا ماشین رو دورتر از دانشگاه پارک کرد و من از زیرگذر مترویی عبور کردم که حالا جزئی از مسیر هر روزمه! از کنار اب‌نمایی گذشتم، از راهرو‌هایی عبور کردم که حالا با من دوست شدن و اخت:)) در نهایت در کلاسی نشستم که در ترم قبل بارها داخلش اندیشه داشتم و خسته بودم! صندلی‌‌های دانشکده برای یک دانشجو با یک جزوه مناسبن، اما برای کنکوری‌ای با یه دفترچه و یک پاسخ‌برگ نه! کنکور دادن سخت بود روش. اما اونقدر مشکلات دیگه پیش اومد که یادم رفت دسته‌ی صندلی آزاردهنده‌ست! مثلا یکی‌ش این بود که نفر کناری من، ساعت ۸:۰۵ دقیقه وارد حوزه شد. صندلی ها چهارتاچهارتا به هم وصل بودن و هر دونفر با فاصله‌ی دو صندلی خالی، در تمام لرزش‌های‌ احتمالی صندلی سهیم ! نفر بغلی من به محض نشستن، شروع کرد به در اوردن جوراب‌ها و کفش‌هاش، می‌خواست پاهاشو با آب سرد خیس کنه! نتیجه‌ش شد یک جوی آب کف کلاس و ادبیاتی که در دور اول فقط ۱۲ تا زدم! این حجم از سفیدی ۲۵ خونه‌ی اول پاسخ‌برگ بی‌سابقه بود برام! خدا بیامرزه پدر قلمچی رو که بهم یاد داده بود برای عمومی زمان نقصانی رو فراموش نکنم! روی عربی متمرکز شدم که بالاترین درصد کارنامه‌م شد. دینی و زبانی که تعریفی نداشت. ادبیات اما! ادبیات! ادبیات به سان تیری که از بیخ گوش گذشته باشه در دور دوم کامل شد. اختصاصی رو شروع کردم و زیست با پای ملخ من رو شوکه کرد و فیزیک با تست تغییر حالت اب! سر فیزیک نفر جلویی چارتکبیر زد به آزمون و شروع کرد از دخترخاله‌ی دانشجوش برای مراقب تعریف کردن! تحمل کردم تا انتهای فیزیک اما شیمی شوخی نداشت! با تحکم خواستم ساکت شن و سعی کردم متمرکز شم روی شیمی! شیمی داشت به خوبی می‌گذشت که این بار نفر سمت چپی عزمش رو جزم کرد تا دفترچه‌ش رو کلا پاک کنه! نه یک پاک کردن ساده، یک پاک کردن اصولی! طوری که دفترچه‌ مادر مرده از زیر دستش پرتاب شد زیر پای یکی از هم ردیفی‌های من! باز هم تلاش کردم بی‌خیال باشم و شیمی رو مدیریت کنم. ازمون که تموم شد، دلم می‌خواست خرخره‌ی هر سه نفر اطرافم رو بجوم! خدارو شکر که چسبیده به دیوار بودم وگرنه معلوم نبود از نفر پشت سری چه نصیبم می‌شه!

کنکور که تموم شد، تا اخر هفته مشغول رفرش کردن کانون بودم. مثل مریض‌ها با کلید‌ها درصد می‌گرفتم و تخمین رتبه می‌کردم. دیگه یک روز خسته شدم و تصمیم گرفتم کمی هم از زندگی بدون کنکور بچشم! این بود که دل کندم از کنکور و تخمین‌ها و درصد‌هاش. 

اخر قصه طوری شد، هنوزم که برگه‌ی شماره‌ی صندلی‌م رو می‌بینم، ته دلم غنج می‌ره.

+

من از تموم بالا و پایین‌های کنکور فقط به یک جمله اعتقاد دارم : کسی کنکورش رو خوب می‌ده، که باور داشته باشه کنکور رو خوب می‌ده!» 

همین و بس.

[ از رسته‌ی پست‌های ادیت نشده‌ی قبل از امتحان‌ بیوشیمی ‌ای که کلی از برنامه‌ت عقبی]


چه چیزی می‌تونه وادارم کنه به آپدیت کردن وبلاگ، در سحر روز جمعه؟ تهوع و بهت بعد از دیدن فیلم Requiem for a dream! سی دقیقه‌ای هست که فیلم تمام شده و خواب از سرم پریده. فرصت رو غنیمت شمردم و خواستم گرد و خاکی از وبلاگ پاک کنم. امروز ۴ مرداده. تقریبا بیست روزی هست که امتحانات ترم دو تمام شده. این ترم یک نمره افت معدل داشتم و ناراضی نیستم. درس نخوان و بی‌برنامه بودم، حقم بود بیشتر افت کنم! از افت معدل ناراحت نیستم و نمی‌دونم این یعنی خوب یا بد. فقط می‌دونم باید منظم تر زندگی کنم. وقتی منظم می‌شم که تحت فشار باشم! سابقا که اینطور بودم. سابقا یعنی قبل از مصرف قرص‌ها. مطمئن نیستم هنوز هم همانطور باشم. یادمه وقتی تراکم کارها زیاد می‌شد، عملکرد مفید‌تری داشتم. با همین استراتژی تابستان شلوغی رو پشت سر می‌ذارم. کلاس زبان و دو پروژه‌ی کمیته ( که مسئول یکی از پروژه‌ها هستم) و پژوهش‌های نوروساینس و غیره. گفتم پروژه‌ی نوروساینس و حس خوشایندی از مرکزی ترین نقطه‌ی وجودم پراکنده شد! آزمایشگاه علوم اعصاب و رت‌ها و موش‌هاش رو ستایش می‌کنم! در ذهنم دور بود روزی که در ازمایشگاه علوم اعصاب، بشینم پای ثبت فعالیت رت‌های باهوش. اما خیلی زودتر از چیزی که باید رویای نوجوونی رنگ حقیقت گرفت. شیفته‌ی نگاه کردن به خانم دکتر هستم وقتی که با موش‌های عزیزش حرف میزنه، وقتی که ما گند می‌زنیم و با صبوری و طمانینه خطامون رو اصلاح می‌کنه. شیفته‌ی گروهی هستم که با هم کار می‌کنیم. روزهایی که از ازمایشگاه بر می‌گردم حس می‌کنم دچار حسی شبیه به پروازم. از خوش‌حالی؟ نه. از رضایت. لب نوروساینس چنان من رو درگیر کرده که شب‌ها خواب رت می‌بینم! رت‌هایی با چشم‌های یاقوتی. ته این قصه مجهوله برام. در حالی که تدریس breaking bad news رو برای دانشجوهای پزشکی می‌پذیرم، به تغییر رشته فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم واقعا روزهای بهتری در دندان پزشکی منتظرمه؟ نمی‌دونم. بهش دردناک ماجرا اینجاست که در ۱۵-۲۰ روز آتی باید تکلیفم با رشته م مشخص شده باشه. گذشت ایامی که نباید تصمیم می‌گرفتم. روان‌پزشکم موکول کرد همه‌چیز رو به مرداد و حالا مرداده. ترم دو تمام شده و از علوم پایه پزشکی بابت تمام تجربه‌هایی که در ذهنم حک کرد، ممنونم.

قصه‌ی اتفاقات بیمارستان عروسکی و کمیته رو کی تعریف کنم پس؟ کاش وبلاگ رو موقعی که باید اپدیت می‌کردم. چرا صرف نظر می‌کنم از ثبت اتفاقات خوب؟ عادت کردم به چسناله‌نگاری؟ گمونم! دلم نمی‌خواد اینجا خلاصه‌ی روز‌های بدم باشه. دوست دارم پابرجا نگهش دارم، هر طوری که شده. سعی می‌کنم منظم باشم و وبلاگ نویسی رو هم به کارهای روزانه م اضافه کنم. باشه که این بار آخرین باری باشه که این‌جا اینطور خاک گرفته:)


 چقدر آدم بدعهدی هستم، نه ؟ الان که دارم این پست رو می نوسیم، روی مبل های دانشکده ی دارو لم داده ام و از لیوان آب طالبی م خرسندم . از ارائه ی پروپوزال برمی گردم و کمی از ارائه م ناراضی ام . دفاع پروپوزال آخرین بخش یک مدرسه ی تابستونه بود. زیر بار مدرسه له شدم تقریبا. مدرسه برابر بود محک زدن مهارت های بسیار . مهارت مدیریت کردن مشکلات درون گروه، مهارت پیشبرد کار وقتی که همگروهیت کاری انجام نمی ده، مهارت مدیریت کردن سو تفاهم . دلجویی از لیدری که هیچ مورد قبولت نیست. مهارت مدیریت کردن مشکلات سیستم . مهارت مدیریت پرزنتیشن وقتی که فایل ارائه باز نمیشه. مهارت کار کشیدن از مغز پس از شب ها بی خوابی . 
بعید می دونم اول یا برتر بشیم . فقط می دونم مهارت های خوبی رو یاد گرفتم و رشد کردم . رشد کردن درد داره . توی تموم روزای سخت و پرفشار این مدت این جمله رو به خودم یادآوری می کردم . خوشحالم که از پس یک کار نیمه گروهی براومدم و ارائه رو یک تنه هندل کردم . خوشحالی الان به تموم وعده های شام این ده یازده روز که حذف شدند، میارزه . بلافاصله بعد از ارائه زدم از سالن بیرون و روی صندلی های محوطه نشستم و برای بار دوهزارم به این فکر کردم که دانشکده چقدر با من دوست شده . اونقدر دوست که می تونم دیوارهاش رو نوازش کنم ! اونقدر پاره ی تن، که جای پریز ها و کلیدهای برقش رو از بر شده ام! باد می وزید لا به لای درخت هاش و صدای بهم خوردن برگ ها، آرامش بعد از طوفان بود . من حرکت باد رو ، بر روی پوستم حس می کردم و در عین اصل حال خوب، کمی دلگیر بودم . شاید چون به دوست هام زنگ زده بودم و همه ی تماس هام بی پاسخ مانده بودن . اون لحظه به خودم گفتم حالا که سه ساعت تا اختتامیه وقت داری، چه نشستی ؟ برو و برای خودت ابمیوه بخر، بعد هم پناه ببر به سالن مطالعه ی روشن دارو . پناه ببر به وبلاگ ! این شد که مهدیه ی خوشحال درونم، که همیشه در تلاشه تا حالم رو خوب نگه داره، من رو هل داد به این موقعیت ! به مبل ها و اب طالبی . 

از دوستی با دانشکده گفتم .اره، من دوست شده ام، با رشته و دانشکده م . کارت دانشجویی م تنها کارتی ه که خوشحالی رو از عمق وجودم جاری می کنه به سر انگشت هام! برای خودمم عجیبه . رشته ای که بود و نبودش برام تفاوتی نداشت، فیلدی که به خودم وعده ی تغییرش رو داده بودم، حالا تا این حد نزدیک و رفیق شده . تا سر حدی که تموم تابستانم رو با حضور در دانشکده ش پر کردم .زندگی چه چیزها در مشتش داره و ما بی خبریم . همه ی این ها و تعدادی دلیل شخصی تر باعث شد مقابل روان پزشکم که پرسید: از تغییر رشته چه خبر ؟ بگم تغییر رشته نمی دم! با گفتن این جمله تو گویی باری رو از روی دوشم برداشتند . 

راستی امروز هفت شهریوره ؟ باورم نمیشه ! تابستون پر بود از اتفاق هایی که با استارت هر کدوم به خودم می گفتم این یکی که تموم شه، بعدش تابستونت شروع می شه . این یکی ها ، یکی پس از دیگری از راه رسیدند و تا همین امروز که هفت شهریور باشه، منتظر شروع تابستونم . ناراضی ام؟ نه . اما خب کمی فراغتم آرزوست . 

شارژ لپ تاپ رو به اتمامه و ممکنه هر آن خاموش شه . برم پی ناهار . 

این بار واقعا تلاش می کنم زودتر برگردم ! گرچه که از فضای مجازی و تلگرام و اینستاگرام کلا دل زده ام، ولی برای بازگشت به وبلاگ تقلا می کنم .
 


هیچوقت وبلاگ رو فراموش نکردم. توی این پنج ماه، هرازگاهی پنل رو باز می‌کردم و ستاره‌های روشن شده رو چک. دست و دلم به نوشتن نمی‌رفت. شاید چون نیاز به تخلیه‌گاه نداشتم. شاید چون غرق در خودم بودم. شاید هم بخاطر گیر کردن در روزمره‌ها. ناگفته نماند که گه‌گاهی، در حد کمتر از انگشتان یک دست، خواستم پستی بنویسم! اما نیمه کاره موند! مدت‌هاست شده‌ام آدم فکر‌های نصفه نیمه. کارهای ناتموم. پروژه‌های به امان خدا رها شده. تو گویی عادت کرده‌ام به این که کوهی از کارها و فکرها و آدم‌های معلق بی‌تکلیف رو به دوش بکشم! واقعا انرژی‌م رو تلف می‌کرد. به وضوح می‌بینم خواب شبی که در روزش رکورد کارهای‌ نصفه رو جابه‌جا کردم، خواب خوبی نیست! خواب شبش هم یک خواب بی‌کیفیت پاره پاره‌ست. از ابتدای هفته چالش بیا با کیفیت باشیم» گذاشتم با خودم! سعی می‌کنم از هر پنج مسئله، سه تاش رو در همان روز تمام کنم. سه پایان در هر روز! امیدوارم به بهتر شدن. مثلا امروز توی سایت دانشکده تندی ۴ ویس رو مکتوب کردم و توی اتوبوس هر چهارتا رو تایپ! مطمئنم اگر اهمال کاری می‌کردم امشب ته دلم رخت می‌شستند و بی حوصله بودم. پست نوشتن برای وبلاگ هم شد سومین کار تمام شده‌ی امروز. دومی‌ش چه بود؟ پاسخ دادن به پی‌ام های تلگرام. از نیمچه قدم رو به جلوی این هفته راضی ام:)

دیگه چه خبر؟

پایان این ترم علوم پایه دارم! چقدر سریع نه؟ از گذر سریع روزها وحشت می‌کنم! از گذر کردن از دوره‌ای به دوره‌ی دیگر. عصری که از دانشکده برمی‌گشتم و سرم پایین بود و سنگفرش‌ها رو نگاه می‌کردم ته دلم خوش‌حال بودم از تعلق به محیط دانشکده. حالا نه تنها با هم بیگانه نیستیم که خیلی هم دوستیم! من تغییر رایحه‌ی مایع‌  دستشویی‌هاش رو متوجه می‌شم! حتی می‌دونم در کدوم دستشویی کدوم سمت کدوم طبقه قفلش خرابه و کدام پریز راهرو گیر دارد و خوب می‌دونم کلید ازمایشگاه علوم اعصاب قلق دارد و اگر بلدش نباشی باهات راه نمیاد! از دوستی با فضای جدید و ادم‌هاش خوش‌حالم. به یک سال قبل همین موقع فکر می‌کنم. ۲۳ بهمن وقت روان‌پزشک داشتم و خموده و افسرده بودم. تاریک و سرد. حالا شاید افت تحصیلی پیدا کرده‌ام اما حال درونم بهتره. یک رابطه‌ی با کیفیت رو تجربه می‌کنم و به خوبی می‌دونم با باقی روابط و آدم‌ها چند چندم. این ها رو حالا که فکر می‌کنم می‌فهمم. شاید اگر در دی ماه کسی منو می‌دید با خودش می‌گفت طفلکی چه بیهوده رفت پیش روان پزشک! اما خب روزها گذشت و بهمن به انتها نزدیک شد. کاش می‌شد همه‌ی سال بهمن و اسفند باشه. بهمن و اسفند عجیب بهم می‌سازه. چیزی شبیه پنج شنبه که به نظرم هزار بار از جمعه شیرین‌تره. روزگار افتاده روی دور روزای روشن. روزهایی که به شب‌ها می‌چربن.


 دو-سه ساعت قبل سر یکی از میدان‌های بزرگ وایستاده بودم و در سرمایی که چشمم رو می‌سوزوند منتظر اتوبوس بودم. یکهو خانومی بدون مقدمه ازم پرسید منتظر چه خطی هستی؟ بدون این که منتظر جوابم باشه، مسیرش رو گفت و بر حسب تصادف، مقصدش تا خونه‌ی ما یک چهارراه فاصله داشت! گفت پسرم اسنپ گرفته برام و دنبال هم مسیر می‌گردم. بیا با هم بریم! من هم از خدا خواستم! جالب نیست؟ یک نفر در یکی از شلوغ ترین خیابون‌ها محض رضای خدا دنبال هم‌مسیر بگرده و مقصدش به تو نزدیک باشه و عدل به توی خسته یخ زده پیشنهاد بده؟ 

توی تاکسی کمی حرف زدیم. از درس و از زندگی و از مادری و از شلوغی خیابون‌ها و قیمت بنزین. لابه‌لای حرف‌ها از خودم پرسید و تا فهمید دانشجوی چه رشته‌ای هستم، شماره‌م رو گرفت و به زور شماره‌ش رو بهم داد:)) برای امر خیر :)) قرار شد از بین اینترن‌ها و دانشجو‌های سال آخر برای پسرش کیس خواستگاری پیدا کنم و‌باهاش تماس بگیرم :)) توی ذهنم خودم رو می‌دیدم که از روضه برگشتم و در حالی که یک حاج خانوم جلسه‌ای حرفه‌ای هستم دفتری رو ورق می‌زنم که درش مشخصات کلی دختر اینترن رو نوشته‌ا‌م و این رو به اون معرفی می‌کنم و اون رو به این! :)) باقی راه رو که پیاده برمی‌گشتم توی ذهنم به همین چیزهای نیمه مضحک فکر می‌کردم. ذوق داشتم برای زودتر رسیدن به خونه. دیشب با ح جیمی یک کیف و دو روسری خریده بودیم. دیشب دیروقت برگشتم و وقتی رسیدم خونه، مامان خواب بود. با یک یادداشت هدیه‌ها رو روی میز عسلی گذاشتم. می‌دونستم صبح می‌بینه‌ و خوشحال می‌شه و روزش رو با حس خوب شروع می‌کنه. دیشب من هم هدیه گرفتم. ح جیمی به من یک گردنبند و یک جفت گوشواره هدیه داد! وقتی گوشواره ها رو می‌ندازم احساس می‌کنم دامبو ام! گوشواره ها به من حس پرواز می‌دن. بال زدن با گوش .

به همین چیزها فکر می‌کردم در راه برگشت. حتی دعا می‌کردم شام غذای گوشتی نداشته باشیم. بعد از پرفیوژن قلب رت‌ها و تحمل بوی فرمالین و دست‌های اغشته به الکل از غذای گوشتی اکراه پیدا می‌کنم. امروز هم تا دیروقت در علوم اعصاب رت‌ها رو پرفیوژ می‌کردیم و در ته قلبمون از گرفتن حق حیات رت‌ها شرمسار بودیم و به روح رت‌ها قول می‌دادیم دانشجوهای خوبی باشیم و خوب درس بخونیم. شاید پرفیوژ رت‌ها و در اوردن مغزهای کوچولوی اونها، به نسبت کارهای بیمارستانی! اونقدرها تهاجمی نباشه، اما هر بار حس می‌کنم چیزی در درونم عمیقا غصه می‌خوره و خراشیده می‌شه شاید هم تراشیده. به هر حال! نقطه‌ی مثبت قصه هم اینه که فهمیده‌ام در کارهای دستی به غایت ظریف و دقیقم! با خودم شوخی می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم جمع کنیم، بریم دندون؟ 

حیف شد. چون دعاهام مستجاب نشد و شام مرغ داشتیم! من ناهار دو روز قبل رو که در یخچال بود به مرغ ترجیح دادم. الان هم به قدری خسته‌ام که فقط به خواب فکر می‌کنم؛ نه به درس‌هایی که امشب نخوانده‌ام، نه به کارهای عقب افتاده‌ی پادکست و نه به لباس‌های چروک فردا و پست هردمبیلی ویرایش نشده! فقط به خواب فکر می‌کنم

خواب.

 


دانشکده پر از چهره‌های جدید شده. بین دانشجوهای هم‌رشته، اگر از کلاس های هرازگاهی فیزیوپات‌ها و استاژرها فاکتور بگیریم، ما بزرگترین‌ها هستیم! چهره‌ی تمام ترم پایینی‌ها برام بیگانه‌ست مریم ترمک بودن رو تشخیص می‌ده اما من نه. کلا در نظرم همگی سروته یک کرباسیم. اما خوب می‌دونم دلم برای راهروهایی که حین گذر ازش، باید به دویست نفر سلام می‌دادی تنگ شده. دانشکده‌ی شلوغ غریبه این روزها  امروز چیزی شبیه به کنگره یا شاید همایش یا هر نوع گردهمایی دیگری، مرتبط با تغذیه در دانشکده بود. کلی غرفه‌‌ی شیک و خفن توی راهرو زده بودن و استند بنر خوراکی های خوش رنگ کنار هر غرفه برپا بود! دوست داشتم از غرفه‌ی مخصوص رژیم، کارت ویزیت بگیرم! قصد دارم چاق بشم! یعنی باید چاق بشم. وزن ۴۵-۴۶ برای قد ۱۶۶-۱۶۷ هیچ جوره خوب نیست! حین فعالیت‌های روزمره احساس کاستی می‌کنم. از لرزش دست گرفته تا خستگی زودرس . به قول مربی تربیت یک، باید از پس فعالیت های روزمره به اسونی بربیایم، اگرنه مشکلی وجود داره! در نهایت کارت ویزیت نگرفتم! حس کردم مراجعه به استاد تغذیه معقولانه‌تر از جوین شدن به سامانه‌ی غرفه‌ی سبز رنگ رژیمه .

از دیگر تغییرات اخیر دانشکده اینه که بوی کود حیوانی عجیبی از تموم محوطه‌‌ش به مشام می‌رسه. نه تنها از محوطه‌ی دانشکده که از هر باغچه و فضای سبزی در خیابون‌ها. با پودر روشنی روی‌ خاک میدان‌ها طرح‌های منتظم زدن. لابد قراره مثل کتاب‌ رنگ آمیزی، داخل خطوط رو با گل‌های رنگ به رنگ پر کنن! خیلی دوست دارم بدونم با چه وسیله‌ای این طرح‌ها رو در ابعاد بزرگ گلکاری فضاهای سبز اجرا می‌کنند. 

دم دمای بهاره دیگه، باید شهر خوشگل بشه. حتی خود بهار و روزهای روشن‌ش هم به اندازه‌ی اسفند دلچسب نیست.  اسفند خوش‌حالم که امسال هم فرصت تجربه کردن اسفند رو دارم .

 گفتم رنگ آمیزی امروز اولین جلسه‌ی انگل عملی بود. قرار شد از دفعه‌ی بعد مدادرنگی قرمز و زرد و‌ سبز و صورتی و دفتر نقاشی همراهمون باشه! هر جلسه باید نقاشی بکشیم و بدون امضای دانشجویان phD پای دفترمون اجازه‌ی خروج از لب رو نداریم. دفتر نقاشی! مداد رنگی! انگل عملی چقدر هیجان انگیز به نظر می‌رسه مشتاقانه منتظر انگل عملی هستم به طور کلی هم، انگل رو از باکتری بیشتر دوست دارم. بازی وسواس‌گونه‌ی جالبی رو توی ذهنم راه می‌ندازه:))

اخ که داشت یادم می‌رفت چهارشنبه تولد مریمه. دورهمی‌های دخترونه و باز معضل چی بپوشم! فردا باید گز کنم لباس فروشی‌ها رو چقدر حوصله‌ی این کار رو ندارم

بریم که هفته افتاد توی سراشیبی

 

 


میم هم‌کلاسی منه. امروز نگران بود، دیشب شناسنامه‌ش رو پیدا نکرده بود. نگران انتخابات اخیر بود. میم قائم مقام یکی از تشکل‌های دانشکده‌ست. میم عقایدی کاملا همسو با اساتید انقلاب و اندیشه داره. در دی ماه که بچه‌ها تجمعاتی داشتند، او همگام با بچه‌ها در دانشکده‌ی دارو حضور‌ پیدا می‌کرد و اسم می‌نوشت و به معترضین از پشت خنجر می‌زد. میم درس‌خوان و سخت کوشه. از پیرمرد دستفروش زیرگذر مترو خرید می‌کنه و در پی یافتن سرپناهی برای روزهای سرد زمستانش بود. میم اهل شوخی‌ ست. اهل کمک‌های بی دریغ به ما. میم یقین داره که در راه درستی روزهاش رو صرف می‌کنه. میم سرشار از یقین و آرامشه. 

الان که ساعت ۳ صبحه دوست دارم میم باشم. از بیخ و از ابتدا. طوری که هیچ‌وقت شک نکنم شاید درست نباشم.

 

 


گردن‌درد عجیبی دارم. اوج درد جایی روی عضله‌ی تراپزیوسه. چندشب قبل، بعد از ازمایشگاه خونه نیومدم. با الف. و ف. شماره‌ی دو از دانشکده رفتیم پی خرید هدیه‌ی تولد برای مریم. بعد هم با یک ساعت تاخیر به ف. شماره‌ی یک رسیدم و با هم ۱/۳ مراکز خرید شهر رو برای پیدا کردن لباس مجلسی گشتیم، لباس برای تولد مریم! دوساعت وقت داشتم برای گشتن فروشگاه‌ها و مزون‌ها. یکی یکی چراغ‌ها رو خاموش می‌کردن و کرکره رو می‌کشیدند پایین. من هم با پای پیاده و کوله‌ی سنگین با تمام سرعت قدم برمی‌داشتم و از بین عابران سبقت می‌گرفتم در حالی که دست ف. رو محکم چسبیده بودم و دنبال خودم می‌کشیدمش. در همون حین‌و بین درد شدیدی رو روی شونه‌ام حس کردم. سه هفته‌ای بود که گردنم درد می‌کرد و درد اهسته می‌ریخت روی شونه‌ام. اما اون شب خیلی شدید شده بود. بند کوله برام قابل تحمل نبود. همونجا بود که بذر فکر کوله‌ت مشکل داره در ذهنم کاشته شد! یادمه می‌گفتن برای دانشگاه کوله‌ی بزرگ نخر. من هم برای ترم یک با یه کوله‌ی سنتی خوشگل جمع و جور راهی دانشگاه شدم! با یک دفتر و یک خودکار! اهسته اهسته دیدم اینطور نمی‌شه روزگار گذروند! بعد از یک ماه کوله‌ی گلیمی نیمه بزرگم رو برداشتم. هم خوشگل بود هم جادار! اما ماه بعد عوضش کردم! بندهای باریکی داشت و فشار می‌اورد روی شونه‌ام. وزن خودش زیاد بود و با خودکاری که حالا جاشو به جامدادی سال کنکورم داده بود و دفترها و جزوه‌ها، می‌شد چیزی شبیه یک قطعه بتن! روزهای اخر ترم یک از دیجی کالا یک کوله نایک خریدم. اون موقع دوستش داشتم. چون مشکی بود و رنگ صورتی رو روی بدنه‌ی کیف ظریفانه به کار رفته بود. سبک بود و برای دانشگاه رفتن مناسب. همین کوله‌ی اخیرم رو می‌گم. حالا احساس می‌کنم خوب نیست. چون به اندازه‌ی کافی جیب نداره و مجبورم روپوش فرمالینی و اغشته به خون رت رو همانجایی بذارم که هندزفری و ظرف آجیلم رو می‌گذارم! تازه کنار این‌ها، جفا در حق عضله‌ی تراپزیوسم رو هم اضافه کنید! بندها ضخامت کافی ندارند و کیف ایست مناسب نداره. توی کلاس در بغلم یا روی زمین شبیه کیسه‌ی زباله پخش می‌شه! همه‌ی این‌ها بود و امروز عصر در دیجی‌کالا چشمم افتاد به یک کوله‌ی مشکی دیگه! با بندهای پهن و وزن مناسب و بدنه‌ی ضدآب و جیب‌های کافی. کلی در یوتیوب راجع به این کوله فیلم دیدم و تصمیم گرفتم سفارشش بدم!  حالا بی‌صبرانه منتظر پنج‌شنبه‌ام تا ببینم کوله‌ی جدید چطوره! با همچین خرید بد موقعی باید از خرید‌های عید بزنم و صرفه‌جویی پیشه کنم. به همین خاطر دوست دارم با مشت بکوبم وسط صورت اون فردی که هی می‌گفت دانشگاه می‌رید یه خودکار و کاغذ بسه و باعث شد با خرید کوله‌ی کوچولوی ترم یک، پولام رو بریزم توی سطل اشغال! از همون روز اول عین بچه‌ی ادم، یک کوله‌ی مناسب جادار بخرید و خودتون رو راحت کنید از شر درد گردن و وسایل بهم ریخته‌ی توی کیف. کوله‌تون در حد کوله‌ی کوه‌نوردی نباشه و از سمت دیگه شبیه کوله‌های رنگی پنگی دبستانی‌ها هم! سراغ این کوله‌های نه‌ی فانتزی که این روزها روی دوش ۸۰ درصد دختر‌ها دیده می‌شه هم نرید! 

از طرف کسی که هیچ‌جوره کیف نه بردن برای دانشگاه را نمی‌فهمد و کلی با خودش کلنجار رفت تا بی‌خیال خرید کوله‌ی چرخدار شد، همانی که دوست دارد وسایل لازم همیشه همراهش باشند و ۲/۳ روزهایش در خارج خانه شب می‌شوند. نقطه.


51

عصری نشستم یک دل سیر گریه کردم . اونقدر که چشم هام ریز ریز شد و دماغم، گوجه ترین. در اینستاگرام پزشکی رو فالو می کنم که محتوای استوری هاش اسم و عکس کادردرمانی ست که بر اثر کرونا فوت کرده اند. از اعضای هیئت علمی گرفته تا دانشجوها. امروز آنی به رویاهاشون فکر کردم، به طرح هایی که در ذهن برای آینده ریختند . مثل من که فکر می کنم به وقتی که کوله ی جدیدم رو از کتاب پر کنم، یا برنامه ریزی می کنم برای کوتاه کردن مانتوهای نوام . بعد فکر کردم به مرگ که یکهو بر زندگی م سایه بندازه. فکر کردم به عزیزان شون، به گذشته ای که پشت سر گذاشتند. فکر کردم به همه ی سرمایه و انرژی ای که صرف تربیت این ادم ها شده، به همه ی رویاهاشون به تمام حسرت ها و ترس ها و غم هاشون . به شب هایی که ویروس لعنتی در بدنشون تکثیر می شده و اونها از همیشه ناتوان تر و ترسیده تر بودند. همین فکر ها رو کردم راجع به کشته شدگان هواپیمای موشک خورده . به کشته شدگان آبان . همه ی این فکر های مجرایی باز کرد تا چشم هام و اشک شد و ریخت و ریخت و ریخت .
لعنت . به همه ی افرادی که باعث این دردها هستند، لعنت.

 


من آدم بعد از هزار سال برگشتنم. اینو حتی به شکاف بین سنگ‌های مرمر حباط خونه‌ی دوره‌ی کودکی هم گفتم. این که یهو برم و بعد از هزارسال برگردم و دستی بکشم. گوشی جدید خریدم و پسورد این‌جا در گوشی قبلی با ریست فکتوری به فراموشی سپرده شد. کله‌ی صبحی بعد از ده بار تلاش نافرجام، پسورد رو درست حدس زدم.

خب اتفاق مهم اخیر این که من ۲۴ ساله شدم! به طور دقیق الان ۲۴ سال و یک هفته دارم. کار این روز‌هام اینه که رد ۲۴ساله‌های شناس و ناشناس رو می‌زنم و جایگاه‌شون رو با خودم مقایسه می‌کنم.

مثلا پریشب ن. رو دیدم. ن. طلای المپیاد رو در ۱۷ سالگی گرفت. در ۱۸ سالگی ازدواج کرد. در ۲۴ سالگی سال آخر دندان بود. در عکس تولد ۲۴ سالگی‌ش در اغوش همسر و خانواده‌ش با لب‌هایی اغشته به رژ لب قرمز لبخند زده بود.

بعد هم به س. رسیدم که در ۲۳ سالگی مهاجرت کرد و در ۲۴ سالگی در هامبورگ در یک استخر نجات غریق بود بود و هم‌خونه‌ای داشت.

اوه! ت. رو نگو! ت. از ۱۹ سالگی کار کرد و در ۲۴ سالگی یک ماشین متوسط داشت و لوازم آرایش‌های بی‌شمار و حساب پر پول. و از همه مهم‌تر، دستی که در جیب خودش بود!

م. از هژده سالگی زد توی فیلد دلخواهش و در ۲۴ سالگی نوازنده‌ی حرفه‌ای پیانو بود و بازیگر تئاتر.

من ؟

من هیچی . توی ۲۴ سالگی زیر بار تکلیف درس فرهنگ و تمدن راجع به تمدن روسیه کمر خم کرده‌ام و غم نوروآناتومی می‌خورم. از ویژگی تمام افراد بالا فقط ۲۴ سالگی‌ش رو دارم و البته یک کیف لوازم آرایش که روش عکس هیولاهای سبز داره و داخلش لوازم آرایش میان مایه‌ی دست نخورده.

جدای از قیاس‌ها، از ۲۴ سالگی تصورات دیگری داشتم. انتظار پختگی و استقلال مالی مثلا. اما هم چنان سالی شد توأم با وابستگی و خامی.

در کنار این حجم عظیم چس‌ناله باید ذکر کنم که عدد ۲۴ رو دوست دارم. امیدوارم سال خوبی باشه برام. در این شش روز که تعریفی نداشته.

وای نگم از قرنطینه! از قرنطینه!

من آدم سریال نبودم. یعنی جنبه‌ی تشنه ماندن تا اپیزود بعدی رو نداشتم. هیچوقت سمت سریال نرفته بودم در ۲۳ سال قبل. به فیلم‌های سینمایی عادت داشتم می‌توانستی مطمئن باشی ۱/۵-۲ ساعت در دنیای فیلم هستی و بعد هم به اتاقت برمی‌گردی با ذهنی که از پایان فیلم شده.

در شب آغاز اعتیادم کسی به من نگفته بود که ساعت یک شب، وقتی که کرونا داره مردم رو در سکوت خبری قلع و قمع می‌کنه سراغ چرنوبیل نرو! من نمی‌دونستم و رفتم. تا هفت صبح بی‌وقفه چرنوبیل دیدم و تا دو روز بد مسخ بودم و بدحال. مدام سکانسی که آدم‌ها روی پل داشتند نیروگاه و اشعه‌های پراکنده رو نگاه می‌کردند جلوی چشمم بود. بازی کودکان و ذرات شناور در هوا. 

مگر حال من خوب می‌شد؟ من از چرنوبیل دست کشیده بودم اما چرنوبیل از من دست نمی‌کشید. مدام با وضعیت خودمان مقایسه‌ می‌کردم. با قربانی شدن‌های دائمی‌مان. یک شب دیدم اینطور نمی‌شه. باید می‌رفتم و غرق می‌شدم در دنیای دیگری. تصمیم گرفتم از چرنوبیل و پریپیات عازم آونلی پرینس ادوارد کانادا بشم! چقدر شب‌های Anne with an E خوب بود! در طول روز از فشار قرنطینه عاصی می‌شدم و شب‌ها پناه می‌بردم به دنیای رنگی و دخترانه‌ی آنه. پایان این سریال و سرنوشت دخترکانش رو به داستان اصلی ترجیح می‌دم . 

آنه که تموم شد رفتم سراغ westworld و بعد هم The Marvelous Mrs. Maisel .‌سریال‌خواری هام به همین چهار سریال محدود می‌شه. البته خیلی مطمئن نیستم. ناگفته نماند که کلی فیلم هم دیدم‌. بعضی‌ها تکرار فیلم‌های گذشته بود و بعضی جدید.

حس خوبی که از سریال‌ها می‌گیرم با حس بعد از فیلم دیدن‌هام قابل قیاس نیست. سریال‌ها برای من دری به دنیای دیگه هستن. راهی برای خروج موقتی از فشار‌های روانی زندگی واقع. چیزی شبیه کتاب‌ها.دنیای کرونا و قرنطینه چنین تخلیه‌گاهی رو می‌طلبید. 

قرنطینه یک تابستون بود. یک تابستون که افتاد روی زمستون و بهار. توقع نداشتم سه ماهه‌ی شبرین تابستون رو اینطور خورد خورد و اغشته به درس تحویل مون بدن. اینطور که خبر می‌رسه ترم چهار تا ده روز قبل از علوم پایه ادامه داره. علوم پایه رو که بدیم شاید یک تابستون واقعی رو در حد یکی دوهفته حس کنیم. از صمیم قلب دوست دارم این پنج شش ماه بخیر بگذره. هم درس‌های ترم چهار هستند و هم علوم پایه. به قول ح جیمی باید خودمون رو برای لایف استایل کنکوری آماده کنیم.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها