صدای بارون میاد. یه صدای پیوسته از برخورد قطره‌های ریز با درختای کوچه‌ی پشتی. من قرصم رو خورده‌ام و خزیدم به زیر لحاف. پریشب پیش دکتر م. بودم و کمی از احوالاتم گفتم. حین حرف زدن باهاش حس می‌کنم بی‌حوصله‌ست. البته که در نظر من بی‌حوصلگی او به شکل عبارت سرزنشگرانه‌ی لعنتی! قطعا تو خیلی وارد جزئیات می‌شی!» ظاهر می‌شه. بگذریم، بهش گفتم بی‌خیال شدم. بی‌خیال ترین دانشجوی دوره! کاش شب امتحانی باشم، تبدیل شده ام به چند ساعت قبل امتحانی! هدفم شده فقط پاس کردن درس‌ها. ترم قبل حتی یک جلسه غیبت هم نداشتم، اما این ترم به خاطر زیادی غیبت‌ها ممکنه از یک درس حذف شم! دکتر خندید و گفت دوز مصرف قرصم رو کم کنم. هشدار داد که تا حدی علائم برمی‌گردن. راهکارش برای این معضل، ورزش، تعیین تکلیف با رشته‌ام، مراجعه به روان‌شناس بود. ورزش و روان‌شناس رو از خرداد از سر می‌گیرم و تکلیف رشته‌م رو موکول می‌کنم به تابستون. کمی نگرانم. دلم نمی‌خواد اعتماد به نفس و طمأنینه و آرامش الانم رو از دست بدم و تن بدم به تشویش سابق. اونقدر آرامم که حتی عصبانی نمی‌شم. در مواجهه با موقعیت‌های هیجانی حس می‌کنم چیزی در درونم جرقه می‌زنه اما شعله‌ور نمی‌شه، اینطور مواقع حس آدمی رو دارم که تا خرخره از عصبانیت و خشم سرشاره اما به خاطر بوتاکس نمی‌تونه اخم کنه! گاهی رفتاری به نظرم به شدت توهین آمیزه و من به طور عقلانی، باید عصبانی شم؛ اما نمی‌شم! نمی‌تونم عصبانی بشم! دقیقا همین پروسه، حین خوش‌حالی و اضطراب هم رخ می‌ده، نمی‌تونم ذوق زده یا مضطرب بشم، نمی‌تونم! به طور پارادوکسیکالی به غااااایت رقیق‌القلب شدم! من سرپرستی دو گلدون رو برعهده گرفته‌ام و هر روز باهاشون حرف می‌زنم و برگ‌هاشون رو نوازش می‌کنم، در حالی که قبلا داشتن گلدان رو بیهوده ترین مالکیت دنیا می‌دونستم. اونقدر رقیق‌القلب شده ام که امروز به سختی جلوی خودم رو گرفتم و به حمید، پسر همکلاسی م که با ماسک جلوم ظاهر شد، نگفتم مامان، تو مریض شدی؟ سوپ داری توی خوابگاه؟ بپزم بفرستم برات؟». اونقدر همه‌ی جونور‌ها و انسان‌ها و گیاهان رو در جایگاه ضعف و قابل ترحم می‌دونم که در خودم نمی‌بینم از قصور و کاستی شون عصبانی یا دلخور یا ناراحت شم. احتمالا چند روز دیگه، مهدیه‌ی مهربان آرام راضی جای خودش رو به مهدیه‌ی گودریلای بی‌قرار غرغرو خواهد داد، گفتم این ها رو بنویسم تا فراموش نکنم روزگاری آروم و راضی بوده‌ام. 

+

یک رومه‌ای پیدا شده و ستونی رو به انجمن علمی ما اختصاص داده. پر کردن این ستون شده شتری که دم در هر کمیته به نوبت می خوابه. این هفته نوبت ماست، درست ترش می‌شه نوبت من» . واقعا روی کجای اخلاق پزشکی و حقیق بیمار و صلح دست بذارم که برای عموم جالب باشه؟ دارم روش فکر می‌کنم.

+

چند روز مونده تا کنکور؟ ریتم آزمون‌های کانون از دستم در رفته. واقعا نمی‌دونم این هفته کانون هست یا نه. یاد پارسال که میفتم نفسم می‌گیره. روز‌های آخر بدترین روز‌ها بودن برام. پارسال این موقع‌ها، فصل رفتن دوستام از سالن مطالعه بود، وقت کریه‌های پشت میز و ازمون‌های جامع سه روز درمیون. حین تحلیل سوال‌ها عذاب وجدان داشتم بابت کم‌کاری هام. حس خوبی نداشتم به میز و کتاب ها. دورم شلوغ بود و سعی می‌کردم با تورق سریع برای آخرین بار مطالب رو مرور کنم. ماه رمضان بود و ناهار خوردن آشکار ممنوع. گرم کردن غذا ممنوع! سفارش خوراکی از فروشگاه قدغن! من صبح زود از هایپر مارکت نزدیک سالن ساندویچ سرد می‌خریدم و کیفیت کالباس برندهای مختلف رو امتحان می‌کردم. دقیقا می‌دونستم فلان ساندویچ، گوجه‌هاش پلاسیده‌اند و اون یکی برند در ساندویچش سیب زمینی خلالی هم می‌ذاره. اینقدر از این آشغال‌ها خوردم که طعم و بوی ساندویچ سرد دلم رو زد. هنوز هم اذیتم می‌کنه. وقتی به مشامم می‌رسه دچار دژاووی روز‌های نزدیک کنکور می‌شم. روز‌های دم کنکور سال قبل، دل آشوب ترین دوران عمرم بود. هنوز هم باورم نمی‌شه تموم شده و گذشته. گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم باورت می‌شه تموم شد؟ باورت می‌شه دیگه خبری از ملامت و سرکوفت و بی تکلیفی نیست؟ باورت می‌شه پشت اون خودباختن‌ها و عذاب‌ها یک نتیجه‌ی دوست داشتنی بود؟» . دروغ چرا . نه، هنوز هم باورم نمی‌شه. هنوز هم حس می‌کنم نتیجه‌ی کنکورم، یه قصه‌ست که توی تایم استراحت در ذهنم تصور می‌کنم. همین الانه که زمان استراحت تموم شه و من مجبور باشم به برگشتن پشت میز و تحلیل ازمون.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها