از لحاظ روحی وضعیت مناسبی ندارم. فقط کافیه اراده کنم تا اشک‌هام شرشر سرازیر شن. چقدر از وضعیت فعلی ناراضی‌ام. از وضعیت فعلی همه‌چیز. از بی‌نظمی تدریس یکی از استادای بیوشیمی گرفته تا تعداد اسکناس‌های توی کیف پولم. از وضعیت درس خوندنم در این چند روز تا احوال مامان و این سرماخوردگی‌های لعنتی که در خانواده‌ی ما از بین نمی‌رن و فقط از فردی به فرد دیگه‌ای منتقل می‌شن. دیشب یکی از بچه‌ها توی گروه راجع به این حرف می‌زد که چطور شکرگزار باشیم. داشتم به این فکر می‌کردم که هیچوقت مثل اون‌ها، شکرگزار و راضی نبوده‌ام. در هیچ‌کدوم از ادوار زندگیم. حتی همین حالا. دلم می‌خواد کاری کنم که دلم آروم شه، اما نمی دونم چه کار. بی قرار و آشفته ام . چند شب قبل از خودم می‌پرسیدم دقیقا می‌خوای با زندگیت چیکار کنی ؟ این فکر از بعد از انصراف ز. و تغییر مسیر قاطعانه‌اش از پزشکی به تربیت معلم و معلمی توی ذهنم از هر وقتی پررنگ تر شده. ز. رتبه ی 170 کنکوره . اون روز که توی تریا زیر نور کم رمق افتاب پاییز نشسته بودیم ، بهم گفت پزشکی مسیر دلخواهش نیست .  دوست نداره در اینده وقف کار بشه . دلش نمی خواد توی مسیری قدم بذاره که استرس و فشار روانی زیادی داره . از مصاحبه ی تربیت معلم گفت و سوالای چپ اندر قیچیش . می گفت اگر قبول شم ، باید از پزشکی انصراف بدم . جای حرف و سخنی نبود، فقط ازش پرسیدم : مطمئنی ؟ گفت مطمئنم . به اسودگی و یقین توی چشم های قهوه ای ش نگاه می کردم . من هم دوست دارم سرشار از یقین باشم، شبیه ز. ، با همین حد از قاطعیت . از اینطور در مسیر پزشکی بودن بیزارم. می‌دونم نمی شه این بار رو کج دار و مریز حمل کرد . به عشق و رغبت هم ورودی ها نگاه می کنم، به شوری که توی کوچکترین رفتارهاشون به چشم میاد . چقدر بده که من اینطور با ولع زندگی نمی کنم. سرخوشانه . 5 شنبه ی هفته ی قبل به مناسبت پایان ترم یک مهمونی برگزار کردن، چندمین مهمونی ترم اخیر بود ! هرازچند گاهی به مناسبت های مختلف یه سالن بزرگ رو رزرو می کنن و می رن دور هم می زنن و می رقصن و شادی می کنن ! کی اینا اینقدر صمیمی شدن با هم ؟ شایدم بهتر باشه بگم من کی اینقدر گوشه گیر شدم ؟ :)) بچه های خوبی اند . سر کلاس های اداب که ناچارا گروه بندی میشیم و سر موضوعات مختلف اخلاق پزشکی بحث می کنیم ، گاها دلم می خواد لپشون رو بکشم و بابت نظرات عمیق شون افرین بگم . اغراق نیست ، اغلب بچه های ورودی مون معقول و دوست داشتنی اند ، شاید هم فعلا اینطور به نظر می رسن ! همه خوب به نظر میان جز گروهی که بیشتر از بقیه باهاشون در ارتباطم . چند دختر که دائما در حال فرو کردن عقاید تندروانه شون در حلق دیگرانن و من هم از این قضیه مستثنی نیستم . اما خب تعیین تکلیف این ارتباط ناسالم رو گذاشتم برای بعدا . در حال حاضر تنها چیزی که فکر نمی کنم تنظیم روابطم ه ، بیشتر از هر چیزی دلم می خواد تکلیفم رو با خودم روشن کنم . در همین راستا ، از روان پزشکی که دوستم بیمارشه ، وقت گرفتم . تقریبا یک ماه دیگه نوبتم می شه . از این که یه قدمی برداشتم برای در اومدن از این برزخ روحی ، خوشحالم .

خب دیگه از چی غر بزنم؟

آهان،دوشنبه امتحان بیوشیمی داریم. دوتا استاد تدریس این درس رو برعهده داشتن. هرچقدر استاد دوم، دوست داشتنی بود، استاد اول یخ و گوشت‌تلخ! هرچقدر از استاد دوم یاد گرفتم، توی کلاس استاد اول گیج بودم. همه همینطور بودیم. بزرگوار جوری تدریس می‌کردن که از ویس‌ها هم چیزی عایدم نمی‌شه ! چرا کسی که توانایی بیان و تدریس نداره، باید به سمت استادی دانشگاه فکر کنه؟ سوال بزرگی بود برام، تا این که درس آداب در آخرین جلسه گره ذهن منو باز کرد. داخل پرانتز بگم که اساتید اداب، پزشکانی هستند که در حیطه‌ی اموزش پزشکی ادامه تحصیل داده‌اند. توی این درس راجع به مسائل زیادی بحث می‌کنیم ، از تفاوت شغل و حرفه گرفته تا شئونات محیط اموزش پزشکی و نحوه‌ی برخورد با بیمار!روال کلاس هم برپایه‌ی کار گروهی ه و در انتها نماینده‌ی هر گروه راجع به فعالیت‌ش در اون جلسه، توضیحاتی می‌ده و در نهایت کلاس با جمع بندی استاد تمام می‌شه. با استاد چهارم درس اداب، راجع به نحوه‌ی مطالعه و درس خواندن در دانشگاه و رشته‌ی پزشکی بحث کردیم و برای اولین بار روشن شدیم که وظیفه‌ی استاد اصلا تدریس نیست! تدریسی وجود نداره ، محور اموزش پزشکی بر پایه‌ی رفع اشکاله و این خود ما هستیم که با مطالعه خارج از کلاس و رفع اشکال در کلاس تعیین می‌کنیم که تا چه حد بیاموزیم و اندوخته‌ی علمی داشته باشیم. خب اگر اینطور باشه که من رسما یه بی‌سواد تمام عیارم :)) ترم اول بود دیگه، خبر نداشتم روال اینجوره :| حالا من موندم و دوبخش مهم از بیوشیمی که انگار غیرقابل فهم‌ترین مفاهیم دنیا هستند و امتحانی که چهار روز دیگه ست. خدا به خیر بگذرونه!

دیگه از چی غر بزنم ؟ از ف .

ف. از من دوری می کنه . به طرز محسوسی . 24 ساعت با هم بودن قبل از آغاز دانشگاه بدل شده به ماهی، 3 تماس تلفنی از سوی من! می دونم وضعیت خوبی نداره و اگر قرار باشه به همین منوال پیش بره، رتبه ی زیر هزار رو تنها در خواب می بینه .متاسفانه من رو در موقعیتی قرار داده که نمی تونم در هیچ کدوم از تصمیم گیری های احمقانه ش دخالت کنم . نمی دونم باید چکار کرد . فقط از خدا می خوام سر این بشر به سنگ بخوره و به خودش بیاد . کاش می شد دستشو بگیرم و با خودم به جلسه ای ببرم که در آذر ماه، تعدادی از دانشجوهای ورودی 91 پزشکی داشتند. کسانی اونجا بودند که من و ف. از دوران دبیرستان می شناختیم شون، قبولشون داشتیم .یا مدال المپیاد داشتند یا رتبه ی برتر کنکور بودند . همگی عاشق و شیفته ی پزشکی ! بخش تلخ ماجرا موضوع جلسه بود، استارت آپی که قصد داشتند پس از پایان عمومی به سراغش برن. از این گفتند که بعد از دوران عمومی از پزشکی کنار می کشند و در فکر زمینه ها و رشته های دیگه اند . کاش می دید که برای چه چیزی داره جوونی ش رو تار و مار می کنه . کاش فقط یک بار پای صحبت اون ادم ها می نشست .

هووف
بهتره برم بخوابم ، حسابی دیر شده . امیدوارم پست بعدی موکول نشه به پایان ترم دو :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها